۱. تا پنج صبح، داشتم مینوشتم. چی؟ گزارش کار آزمایشگاه. گزارش کار تا پنج صبح طول میکشه؟! نه. :| ولی خب تا پنج صبح داشتم گزاز مینوشتم، بگید خب :)) - حالا وسطش بازی کردم (!)، کتاب دانلود کردم، تایپ کردم، و هزار کار دیگه! ولی تا پنج صبح داشتم گزاز مینوشتم :))) -
میدونستم که قاعدتاً اگه بخوابم، بیدار نمیشم. بیدار هم نشدم. هم فیزیک و هم ریاضی خواب موندم. ساعت دوازده از خواب پریدم. به بختیاری سلف رسیدم. دلستر رو که دیدم، حال خودمو نفهمیدم :| بله، برای روز دانشجو، کلا یه دلستر کوچولو بهمون رسید از طرف دانشگاه :)) بختیاری هم که همون جوجهکباب میکس بود دیگه :| فقط جو میدن الکی.
۲. داشتم میگفتم که ساعت دوازده بیدار شدم و با عجلهای مثال زدنی، آماده شدم که از خوابگاه بزنم بیرون. در اتاق رو بستم و یه خداحافظ به نگهبانانِ مشغول ناهار گفتم و دستم رفت به دستگیره که یکیشون گفت: مهندس دیرت شده؟ گفتم آره، ولی اشکال نداره. گفت مهندس با دمپایی میخوای بری دانشگاه؟ :)))))) و اینجا بود که از خنده ترکیدیم.
۳. توی دبیرستان، هی میگفتن دکتر. الان هم هی میگن مهندس. در حالی که نه دکتر شدم، و نه مهندس میشم. هیچکس هم درک نکرد که من از لقب و عنوان بدم میاد! - یکی از هزاران دلیلِ حذف اسم اولیهم توی وبلاگ -
۴. عصر رفتم انقلاب. هوای غروب، حس عجیبی داشت. میتونم بگم که به احتمال بالا، برای بار اول، نور و دما و باد و آرایش ابرها و ماه محو پشت ابرها و رنگ زرد برگها و سوز پاییزی، دست به دست هم دادن و این حس رو ساختن، و من قبلش این حس منحصربهفرد رو تجربه نکرده بودم. یکجور ترکیبی از دلهره و تشویش و تعلیق در زمان. تجربه خوبی بود. و در نهایت، چقدر من پر حرف شدم این روزها. با تشکر از گوشهای تحملکنندهش :))
(اینم توی پرانتز بگم: اطراف دانشگاه تهران پر از نیروهای گارد بود. میدونستم. اما از نزدیک خیلی زیاد بودن. حس کردم که انگار شریف توی یه کشور و اتمسفر دیگهست! از بس که ساکت و آرومه!)
۵. شباهنگام، به این نتیجه رسیدم که من با این فرضیه که از انفعال و عقبنشینی متنفرم، خودمو وارد فاز جدیدی از کنارهگیری کردم. و فهمیدم، که نیازمندم به یک جور اقدام ضربتی، برای حل این معضل؛ و جدا شدن از این رخوت و تنبلی و کنارهگیری. این فرایند، تقریباً از آذر شروع شد و من طی این مدت یکسری کارهای پراکنده انجام دادم که نتایج خوشایند و ثمربخشی برام داشت. حالا میخوام از پراکندگی در بیارمشون و بهشون طرح بزنم. در این آشفتگی فعلی، هیچ چیز مهم و زیبایی خلق نمیشه. و من دلم برای زیبایی تنگ شده.
درباره این سایت