ظهر حال عجیبی داشتم. می‌دونستم که ریاضی از چنگم پریده و تمرکزم به جا نیست. مثل شیمی. سر سلف، از ذوقم به علی گفتم. که بالاخره، بعد از چند سال، تونستم پستی بنویسم که هیچکس نتونه برداشت دقیقی از منظورش بکنه و در عین حال، کسی نگه مبهمه. از رنجی که باعث شده بود من حتما مجبور به نوشتن پست قبل بشم، گفتم. که نمی‌شد ننویسم؛ و فقط از عنوانی که می‌خواستم بذارم، چشم پوشیدم که تعادل نرسیدن منظور دقیق و حذف ابهام، برقرار باشه. و حالا دارم فکر می‌کنم، که نه تجربه و شناختم از مخاطب‌هام، بلکه شاید همون درد شیرین و رنج خودخواسته، باعث همچین حل معادله‌ای شد. و این محکم‌ترین دلیل من، برای وجود یک قدرت خارجی حقیقی هست. 
رفتم سر کلاس. نمره‌ها اومده بود. دفتر و دستک رو رها کردم و دوطبقه رو رفتم بالا. نمرات رو زده بودن روی بورد. تا به حال هیچ‌وقت نمره‌م رو روی برد پیدا نکرده بودم. ۴۱ (از ۶۰) رو خوندم. عجیب بود. باورم نمی‌شد. خودم مصحح می‌بودم، حداکثر ۲۴ می‌دادم. خوشحال شدم؛ فقط چند لحظه. برگشتم سر کلاس. به ذهنم اومد که قضیه چیه؟ خدا داره این قطعات رو چجوری می‌چینه؟ مجموع این حوادث، قراره چه شکلی باشه؟ چرا من باید دقیقا با فاصله اندک، از ناامیدی نمره خلاص بشم و به روزهای بعدی امیدوار؟ چرا باید این کورسو توی این ذهن شلوغ و خسته، روشن بشه؟ من کجای این معادلاتم؟ و از کجا معلوم که مرکزیت من، من رو نابود نمی‌کنه؟ من چطور می‌تونم توی این همه پیچیدگی، موضع بگیرم؟ جوری موضع بگیرم که نه خودم بسوزم، و نه چیزی رو بسوزونم؟ من چطور باید رفتار کنم؟ 
ممنونم و خسته. ممنون از اینکه وسط این همه پیچیدگی، من دارم مسائلی رو تجربه و لمس می‌کنم که در طولانی‌مدت، شدیداً به نتایجشون نیازمندم. و خسته‌ام از اینکه این همه پتانسیل رو از بین بردم و بردن، و این وسط من درست نچیدم چیدنی‌هام رو. درست بازی نکردم با مهره‌هام. و این پازل منظم و زیبا رو، ندیدم و نتونستم ببینم و بارها زدم و بهم ریختمش. و حالا، وقت دور زدنه.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها