امروز هشتِ هشتِ نودوهشت بود. از مدت‌ها قبل، می‌دانستم که این تاریخ، تاریخ مهمی‌ست! منتظرش بودم؛ با ترس و لرز! 

امروز، نشستم به تماشای داستان اسباب‌بازی‌ها. Toy Story. قسمت چهارم. من از قسمت دومش دیده بودم. آن‌وقت‌ها اینگونه نبود که هر روز یک انیمیشن جدید در بیاید و بگذارند جلویمان که ببینیم! برای همین، داستان اسباب‌بازی‌ها»، قسمت دوم، با آن دوبله‌ی تکرار نشدنی را بارها دیده‌ام. بارها. بارها. بارها. بارها. 

امروز، سراسر بغض شدم. دیدن همچین انیمیشن نابی، یادآوری روزهای گذشته، یادآوری معنای از دست رفته، بغض‌آور بود. 

حالا رسیده‌ام به هشت هشت نودوهشت. با گذشته‌ای سراسر تیرگی و تاری. با دلی آشفته و پرغوغا. با چشم‌هایی مُرده و بی‌حس. با قلبی آلوده و ضعیف. با عقلی نامیزان و کُندشده. با دستانی ناتوان و به‌زنجیرکشیده. با تخیلی پرحسرت و نارسیده. با خواسته‌ای پابرجا و مبهم. رسیده‌ام به هشت هشت نودوهشت. اما خیلی خیلی زیاد، جا گذاشته‌ام. و حالا، ناباور، بغض‌آلود و از پای افتاده، فقط می‌نگرم. فقط می‌نگرم. 

کاش زودتر، پیدایم کند. گم‌شدن، سخت است.


مشخصات

آخرین جستجو ها