مُحَلّی



می‌دانی؟ امشب فهمیدم که من نمی‌توانم فیلم ببینم. یعنی دیگر، بعد از آن همه تو، دیدن این فیلم‌هایی که سابقاً دوستشان داشتم، ناممکن شد.

.

آبان وقتی Toy Story 4 را دیدم حال خودم را نمی‌فهمیدم. دقیقاً مثل الان. مثل الان که کمی به ۲ نیمه‌شب باقی مانده، بامداد ۲۴ اسفند شده و من دیگر واقعاً حال خودم را نمی‌فهمم.

.

. می‌توانم تصویر کنم که اگر قوی می‌بودم، که اگر این ارادهٔ شکسته و این تخیل بی‌قید را نمی‌داشتم، اگر مشابهتی را در کنارم احساس می‌کردم، اگر اگر اگر و هزار اگر دیگر، هرگز مجبور به این دوری و این گزند سهمگین تنهایی نمی‌شدم. می‌توانستم اکنون، در میانهٔ ۱۹ سالگی، در جایگاهی بایستم که خود ساخته‌ام و در این جایگاه، حداقل اراده و اعتماد به نفسی داشته باشم که دیدن تو، مرا نترساند. بله! دیدن تو مرا می‌ترساند؛ بیش از هر چیز دیگر در این دنیا. چون تصویر زندگی گمشده‌ای را در تو، و در چشمان تو می‌بینم.

.

من اکنون که در میان ضلال گم گشته‌ام، معنای فرصت را بهتر درک می‌کنم. فرصت یادگیری، قوی شدن، دانایی و توانمندی. فرصت یافتن تو.

.

. من نمی‌دانم شب‌هایم چه وقت تمام می‌شود. می‌ترسم از صبحی که دیگر دیر شده باشد. یادت بماند که نغمهٔ ناخواندهٔ مرا، تو بخوانی.


+ دوست داشتم این نامه، که تکه‌پاره‌اش به وبلاگم رسیده را برایت پست می‌کردم. حیف است. خطش خوش شده و برازنده بود که ببینی‌اش.


تیر آخر، شباهنگام، که گام‌هایم خسته بودند و اندیشه‌هایم افسرده، بر جانم نشست. 

عشق در ضعف آمیخته بود. مدت‌ها بود که این دو، همدیگر را ملاقات کرده بودند و جایگاهشان را به دیگری وا گذاشته بودند و من در این میان، حیران، به هردو می‌نگریستم و مبهوت می‌گریستم و مسحور، درد را می‌خریدم. و درد را، چه گران می‌دهند.

+ و او، شگفتانه، حرکت‌هایش را، با صبوری تمام، می‌چیند. تو را می‌برد در یک دانشگاه صنعتی-فنی، که حتی جزو گمان‌هایت هم نبود. اما تو می‌ایستی در جایگاه شیمی، در سخت‌ترین جایگاه ممکن برای تو، و خودت را در راضی‌ترین شکل و نزدیک‌ترین حالت می‌یابی. و او، شگفتی را در شگفتی می‌رویاند. تو را می‌آورد به یک دانشگاه صنعتی-فنی، و با آن‌چه که هیچ از آن نمی‌دانی، روبه‌رو می‌کند. و او در شگفتی از شگفتی، می‌فشاردت که خودت را بیابی. و او خدای شگفت‌انگیزیست.

++ رنگ رخساره خبر می‌دهد از سر ضمیر».


- قبل از روز ثبت‌نام بود. امور خوابگاه‌ها، من رو تهرانی شناخت، و من نتونستم وارد سامانه بشم. رفتم تا دانشگاه. بالای پل هوایی، وقتی داشتم صحبت‌های بی‌معنی پاسخگو رو حلاجی می‌کردم، نگاهم افتاد به برج آزادی. تماس رو قطع کردم. عکسی گرفتم و با خودم گفتم که چرا؟ چرا هیچ حسی نداری؟» هیچ حسی نداشتم. حتی از دیدن سردر دانشگاه. 

- روز ثبت‌نام بود. قدم به قدم جلو رفتم. از جکوز و سلف و ابنس گذشتم. به تالارها، که شده بودن محل ثبت‌نام، رسیدم. وارد شدم. امضا زدم. تعهد» به کار به ازای تحصیل دادم! نقص پرونده رو یادداشت کردم. پرسیدم و مشهد، ثبت‌نام شده بودم. چطوری؟ نمی‌دونستم. کی پولش رو داده؟ نمی‌دونستم. - به دو سه نفر شک دارم! خودش بیاد بگه :) - بستهٔ نهایی رو دستم دادن و گفتن برو به سلامت. عجله‌ای نداشتم. خیلی خیلی آهسته، قدم برمیداشتم. کسی منتظر نبود. ارمغان دوازده‌سال تحصیلم رو بغل گرفتم و قدم گذاشتم به بیرون تالارها. رفتم به سمت دانشکده‌ها. فیزیک اولی بود. آونگ فوکو رو ندیدم. اما، دانشکده خوبی بود. بعد، رفتم سراغ شیمی؛ اما فقط از دور. هنوز، باورش برام سخت بود که باید وارد دانشکده شیمی بشم. آفتاب، مورب زده بود به دل چمن‌های دانشگاه. بیش‌تر، نگشتم. اومدم که برم. یه‌چیزی، دم در اصلی، جلوم رو گرفت. هیچ حسی نداشتم. دوست داشتم داد بزنم! تو چرا هیچ حسی نداری؟».

- فردای روز ثبت‌نام، یکی از رفقا ثبت‌نام داشت. از شهرستان می‌اومد. من، خودم دلم غنج می‌رفت که ببینمش و کمک رو بهانه کردم. صبح، دیدمش. - و بماند که مثلا من رفته بودم کمک کنم، بعد رفتم چمدونی رو دست گرفتم که چرخ‌دار بود و رسماً سنگینی نداشت. من از این سوتی‌ها زیاد میدم و هربار نمی‌دونم حواسم کجاست؟! -. در مدت ثبت‌نام رفیقمون، پدر و مادری شهرستانی داشتن با یکی از دانشجوهای سال‌بالایی صحبت می‌کردن. سوالات تکراری و خسته‌کننده؛ اما. من فرم سلامت روان رو پر می‌کردم. بعد از مدت ثبت‌نام، یادم نیست چی شد. فقط یادم مونده که رفتم سلف، رزرو کنسل شده بود و من باتری گوشیم تموم شد. نتونستم منتظر بمونم و بدون خداحافظی - سوتی بعدی - رفتم. توی مترو، باز دست به یقه شدم. تو چرا هیچ حسی نداری؟».

- بار بعد، روز سفر بود. صبح رفتم مدارک رو تحویل بدم به امور خوابگاه‌ها. بگذریم که چقدر جنگ شد الکی!! برگشتم خونه و وسایلم رو گذاشتم و برداشتم. آماده بودم؟ نه. رفتم دانشگاه. به مراسمشون نرسیدم و راستش، علاقه‌ای هم به رسیدن نداشتم. اما به یک‌ربع و نیم‌ساعت آخر رسیدم. تیر آخر رو توی جباری خوردم. تو هیچ تعلقی به این‌جا نداری! تو هیچ‌کدوم از ذهنیت‌هات با اینا یکی نیست. چرا نمی‌فهمی؟! اینا وقتی می‌بینن یکی از مهندسی‌شیمی مسیرشو خم کرده و به گوگل رسیده، حال می‌کنن. تو چی؟!»

امیدم رو باختم. تمام اعتمادبه‌نفسم، نابود شد. در یک لحظه، برگشتم به وسط‌های شهریور، وسط بغل غول افسردگی. حرف زدن، یادم رفت! و تصویر اولیه‌ای که از خودم نشون دادم، یک تصویر جعلی بود. یک آدم، که مرموزه، که علاقه‌ای به صحبت نداره و کسی که هیچ هدفی نداره و هیچ سیبلی رو توی آینده نشون نکرده. برگشتم به سال‌ها قبل! به عقب برگشتم. به خیلی عقب. 

- سر کلاس‌ها، اشتیاق داشتم به یادگیری و مطالعهٔ شخصی. به پرسیدن، پیگیر شدن و. . ولی وقتی در دل تنهایی خودم می‌رفتم؛ وقتی توی سلف، سر غذا، نگاهم به لقمه‌ها و ظرف‌ها و دست‌هام می‌افتاد؛ وقتی توی کتابخونه، بین قفسه‌های کتاب زبان و ادبیات و تاریخ و هنر و علم، گیر می‌افتادم و زمین‌گیر می‌شدم؛ وقتی می‌نشستم سر صندلی و خیره می‌شدم به قفسه‌ها و یه کتاب اتفاقی برمی‌داشتم و ورق می‌زدم؛ عمیقاً می‌فهمیدم یک خلأ هست. یک چیزی که جاش خالیه. جاش خیلی خالیه.

- حالا می‌فهمیدم که چرا هیچ حسی ندارم. که چرا مثل سنگ، و بلکم سخت‌تر شدم. که چرا هیچ فکری درباره‌ی هیچ موضوعی ندارم. من خودم رو فراموش کردم. تعریفم از انسان رو از دست دادم. و در این فضای بی‌معنی، در این سطح پوچ، چه انگیزه و هدفی می‌تونه رشد کنه؟ 

من باید از خودم به خودم برسم. و فعلا این مهم‌ترین مسیری هست که باید طی کنم.


۱. توی کل عمرم، در مجموع، اینقدر دروغ نگفته بودم که امروز گفتم. چه بد کرداری ای چرخ.

۲. اینجا رسماً یه روز درس نخونی، دوهفته ول معطلی! برای همین، چون تجربه نمودم و دیدم که با یک روز درس نخوندن، رسماً توی چهارجلسه شیمی و فیزیک، نقش سیب‌زمینی رو داشتم، فلذا اومدم افسار زمان رو بکشم. و اینگونه شد که من دوونیم هفته‌ست که شیشه‌ساعتم ترک داره و هیچ دفتر مناسبی برای جزوه‌نویسی ندارم. و هیچ وقت آزادی هم ندارم که انجامشون بدم. چقدر جذاب :| 

۳. لابی دانشکده ما، بی‌سلیقه‌ترین و مسخره‌ترین لابی دانشگاهه!! چهارتا صندلی بذارید اون وسط خب. کجا باید منتظر بمونیم دقیقا؟! اینقدر هم ارجاعمون ندید به سالمط (اینو خودم دیروز یاد گرفتم. یعنی: سالن مطالعه).

۴. از جذابیت‌های کلاس اینه که زمان‌های تنفس رو میام پست‌هاتون رو میخونم. یعنی وسط کلاس، معمولا ردیف اول، چشم در چشم استاد، میام و پست‌هاتون رو میخونم و حتی در مواردی کامنت مینویسم و کامنت جواب میدم. این تنگنا نیست. تنگنا، بعدش شروع میشه: وسط خوندن و یا نوشتن، باید برگردی به تخته‌سبز. چون اگه برنگردی، حداقل تا سی‌دقیقه آینده رو نخواهی فهمید، تا مبحث عوض بشه :| مخصوصاً ریاضی! وقتی رفت، دیگه رفته! 

+ دونیا یالان دونیادی. دو روز بود میخواستم خوب» بشم! امروز قشنگ قد دوهفته عقب افتادم.



امروز هشتِ هشتِ نودوهشت بود. از مدت‌ها قبل، می‌دانستم که این تاریخ، تاریخ مهمی‌ست! منتظرش بودم؛ با ترس و لرز! 

امروز، نشستم به تماشای داستان اسباب‌بازی‌ها. Toy Story. قسمت چهارم. من از قسمت دومش دیده بودم. آن‌وقت‌ها اینگونه نبود که هر روز یک انیمیشن جدید در بیاید و بگذارند جلویمان که ببینیم! برای همین، داستان اسباب‌بازی‌ها»، قسمت دوم، با آن دوبله‌ی تکرار نشدنی را بارها دیده‌ام. بارها. بارها. بارها. بارها. 

امروز، سراسر بغض شدم. دیدن همچین انیمیشن نابی، یادآوری روزهای گذشته، یادآوری معنای از دست رفته، بغض‌آور بود. 

حالا رسیده‌ام به هشت هشت نودوهشت. با گذشته‌ای سراسر تیرگی و تاری. با دلی آشفته و پرغوغا. با چشم‌هایی مُرده و بی‌حس. با قلبی آلوده و ضعیف. با عقلی نامیزان و کُندشده. با دستانی ناتوان و به‌زنجیرکشیده. با تخیلی پرحسرت و نارسیده. با خواسته‌ای پابرجا و مبهم. رسیده‌ام به هشت هشت نودوهشت. اما خیلی خیلی زیاد، جا گذاشته‌ام. و حالا، ناباور، بغض‌آلود و از پای افتاده، فقط می‌نگرم. فقط می‌نگرم. 

کاش زودتر، پیدایم کند. گم‌شدن، سخت است.


۱. امروز رفتم انقلاب و کار رو تموم کردم. دیگه جای صبر نبود. همه‌چی باید همین امروز تموم می‌شد و تموم هم شد. چی؟ آره، همون خرید نوشت‌افزار :| دیگه وسواس بس بود دیگه. نبود؟! :)) ولی بدونید و آگاه باشید، برای یکی که تنها لوازم تحریراتش تا به امروز، فقط یه خودکار بوده، همچین اقدام تمام‌کننده‌ای، واقعا دشوار بود.

۲. اوضاع مسخره‌ایه. یه استاد داریم که دانشجو دکتری‌ست و تیپش در کل دانشجویی هست. بعد توی محیط دانشگاه می‌بینمش، نمی‌دونم باید سلام بدم یا نه. تا حالا سلام ندادم. فکر کنم که به صورت کلی هم به دلش ننشستم. دروغ میگن دل به دل راه داره. اونقدری که من با رفتار و روشش حال می‌کنم، اون با رفتار و روشم حال نمی‌کنه. که البته اصلا مهم نیست. دیگه بیام غصه اینم بخورم که دیگه هیچی دیگه!

۳. من وقتی به آدمای سی و چهل و پنجاه و شصت ساله نگاه می‌کنم، میخوام از تعجب بترکم! ملت چجوری اینقدر، این همه سال، این زندگی تکراری و مسخره رو تحمل کردن؟ یعنی همه‌شون یاد گرفتن از تکرار و روزمرگی فاصله بگیرن؟ همشون به یک عشق گرم و زندگی‌بخش، چشم دلشون روشنه؟ الهی که همینطور باشه.

۴. میخوام کم کم، شروع کنم به مُحَلّی شدن. میخوام به ربیع‌الاول زندگیم برسم. بالاخره، بعد از سال‌ها. 


دلم برای روزهایی که بعضیا بودن، بعضیای دیگه بیش‌تر بودن، و بعضیای دیگه‌تر حرف می‌زدن، تنگ شده. نه اینکه حالا حرف نزنیم. اما نمی‌دونم چه تفاوتی بود، که اون روزها، اون حرف‌ها، اون موقعیت‌ها، دلنشین‌تر بودن. شاید چون هرچی جلوتر میریم، همه‌چی واقعی‌تر میشه؛ و به تبع، ترسناک‌تر. در نتیجه گم می‌کنیم حال خوب رو. نمی‌دونم.

هرچی که دوست دارید، بگید. خصوصی و عمومیش هم فرق نداره :)


موسیقی آرام را به ضرباهنگ‌های یکسره و مهیج ترجیح می‌دهم. چه در باکلام و چه در بی‌کلام.

حوالی اردیبهشت، دوتایشان به جانم نشست. صدایم بزن» از چارتار و آرام من» از محمد معتمدی.

امشب یکی دیگرشان را یافتم. این‌بار هم از محمد معتمدی.

بشنوید


چند دقیقه قبل، اولین میانترم دانشگاهیم رو دادم. 

من از اونایی هستم که اگه چیزی به ضررم باشه، منکرش نمیشم. سوالا، تا حد زیادی ساده بود و قابل حل. ساده، نه به این معنی که درجا حل بشه. به این معنی که می‌تونست خیلی سخت‌تر باشه. ولی من زیاد نخونده بودم. با قدرت نرفتم سر جلسه. بعضی مباحث رو یکبار بیش‌تر ندیده بودم. در موضع ضعف بودم و راه‌حل‌ها، سر زبونم می‌موندن و به قلم نمی‌رفتن. امیدوارم نصف نمره رو بگیرم. هرچند، پایین‌تر شدنم بعید نیست و راستش، مهم نیست. راه طولانی‌تر از اونیه که بخوام سر پیچ اول، دست بردارم :) 

+ رفتنی، دوتا دکترا صحبت می‌کردن: ما خیلی سرخوش بودیم. اینا چقدر استرس می‌کشن.

من، خیلی قبل‌ترها، جزو استرس‌کشندگان بودم. فکر کنم، دوران دبیرستان و مخصوصا کنکور، من رو جزو سرخوشان قرار داد :دی


ظهر حال عجیبی داشتم. می‌دونستم که ریاضی از چنگم پریده و تمرکزم به جا نیست. مثل شیمی. سر سلف، از ذوقم به علی گفتم. که بالاخره، بعد از چند سال، تونستم پستی بنویسم که هیچکس نتونه برداشت دقیقی از منظورش بکنه و در عین حال، کسی نگه مبهمه. از رنجی که باعث شده بود من حتما مجبور به نوشتن پست قبل بشم، گفتم. که نمی‌شد ننویسم؛ و فقط از عنوانی که می‌خواستم بذارم، چشم پوشیدم که تعادل نرسیدن منظور دقیق و حذف ابهام، برقرار باشه. و حالا دارم فکر می‌کنم، که نه تجربه و شناختم از مخاطب‌هام، بلکه شاید همون درد شیرین و رنج خودخواسته، باعث همچین حل معادله‌ای شد. و این محکم‌ترین دلیل من، برای وجود یک قدرت خارجی حقیقی هست. 
رفتم سر کلاس. نمره‌ها اومده بود. دفتر و دستک رو رها کردم و دوطبقه رو رفتم بالا. نمرات رو زده بودن روی بورد. تا به حال هیچ‌وقت نمره‌م رو روی برد پیدا نکرده بودم. ۴۱ (از ۶۰) رو خوندم. عجیب بود. باورم نمی‌شد. خودم مصحح می‌بودم، حداکثر ۲۴ می‌دادم. خوشحال شدم؛ فقط چند لحظه. برگشتم سر کلاس. به ذهنم اومد که قضیه چیه؟ خدا داره این قطعات رو چجوری می‌چینه؟ مجموع این حوادث، قراره چه شکلی باشه؟ چرا من باید دقیقا با فاصله اندک، از ناامیدی نمره خلاص بشم و به روزهای بعدی امیدوار؟ چرا باید این کورسو توی این ذهن شلوغ و خسته، روشن بشه؟ من کجای این معادلاتم؟ و از کجا معلوم که مرکزیت من، من رو نابود نمی‌کنه؟ من چطور می‌تونم توی این همه پیچیدگی، موضع بگیرم؟ جوری موضع بگیرم که نه خودم بسوزم، و نه چیزی رو بسوزونم؟ من چطور باید رفتار کنم؟ 
ممنونم و خسته. ممنون از اینکه وسط این همه پیچیدگی، من دارم مسائلی رو تجربه و لمس می‌کنم که در طولانی‌مدت، شدیداً به نتایجشون نیازمندم. و خسته‌ام از اینکه این همه پتانسیل رو از بین بردم و بردن، و این وسط من درست نچیدم چیدنی‌هام رو. درست بازی نکردم با مهره‌هام. و این پازل منظم و زیبا رو، ندیدم و نتونستم ببینم و بارها زدم و بهم ریختمش. و حالا، وقت دور زدنه.

دوم مهر بود. روز جشن ورودی و حرکت به سمت مشهد. صبح مدارک مربوطه رو بردم امور خوابگاه‌ها. نمی‌گرفتن! مدارک رو نمی‌گرفتن!! می‌گفتم بگیرید بذارید توی صف خب! نمی‌گرفتن. رفتم ریاست. قانعم کرد. اومدم که برم، دیدم از یکی دیگه، داره همون مدارک رو میگیره. جوش آوردم و مدارک پسره رو گرفتم جلوی چشماش و گفتم پس اینا رو چرا میگیری؟ خندید. گفت یه طبقه اشتباه اومدی پایین. باید یه طبقه بری بالا. دستور بیاد، منم بگیرم. همیشه از آدمایی که باید دستور بالای سرشون باشه، خوشم نمی‌اومد. دوطبقه رفتم بالا. از نفس افتاده بودم. نتونستم محکم توضیح بدم. گفت برو ریاست امور خوابگاه‌ها، زنگ میزنم بهش. رفتم. قبل من چند نفر توی صف بودن. نفر قبل من، یه دانشجوی المپیادی مشهدی بود، که مثل من، تنها اومده بود. خیلی آروم و مظلوم می‌گفت من امشب کجا برم؟ و اونا می‌گفتن ما نمی‌دونیم! امشب کجا بخوابم؟ ما نمی‌دونیم. می‌خواستم سرشون داد بزنم که مرتیکه بیشعور، بچه‌ی خودتم بود همینو می‌گفتی؟ ولی نزدم. اینجا مدرسه نبود که بخوام حق یکی دیگه رو براش بگیرم. خودش باید یاد می‌گرفت. رفتم و دم گوشش آروم گفتم برو طبقه بالا دوتا داد بزن، بیا اینجا کارت راه میفته. نمی‌دونم گوش کرد یا نه. نوبت من رسید. رفتم. بحثمون شد. صدامون رفت بالا. اون می‌گفت ظرفیت خالی ندارم. انبار رو خوابگاه کردم. جا ندارم. منم می‌گفتم به منِ دانشجو هیچ ربطی نداره. باید پیش‌بینی می‌شد. جوش آورده بودیم و سر حرفمون می‌موندیم. شماره دانشجوییم رو پرسید، با سریع‌ترین حالت ممکن گفتم ۹۸۱۰. چهار رقم اول رو که زد، متحیر برگشت و گفت ورودی کارشناسی هستی؟ خنده‌م گرفته بود. گفتم پس چی هستم؟ ایمیل و جواب ایمیلم رو نشونش دادم که گفته باید مدارک تحویل بدم. آروم و سرد شد و گفت برو تحویل بده. زنگ می‌زنم می‌گم که بگیره. رفتم و تحویل دادم. بعد از چندوقت زنگ زدن که درخواستت رد شده. فقط میتونی وام بگیری، یا بمونی ترم بعدی. گفتم نمی‌خوام! و قطع کردم.

معاونت دانشکده، استادمون بود. سر کلاس گفته بود که هرکی مشکل خوابگاه داره، بیاد بهم بگه، نامه بدم بهش. چاره‌ای نبود. رفتم و نامه رو گرفتم و چندبرابر سال‌های عمرم، توی یک روز دروغ بافتم. نامه رو تحویل دادم. دیگه سراغش رو نگرفتم. از خودم و نامه و خوابگاه و ناچار بودنم، بدم می‌اومد.

چندوقت پیش، با یکی از بلاگرا، یه مسیری رو اطراف دانشگاه داشتیم می‌رفتیم. به دوراهی آخر - یا یکی مونده به آخر - که رسیدیم، پیچیدیم دست چپ. یه نگاه به دست راست انداخته بودم و توی اون تاریکی و تعطیلیِ همه‌چیز، با خودم گفتم که آخر دنیا» عجب لقب خوبی واسه اون مسیر میشه!

دیروز، رفتم پیگیر نامه شدم. فهمیدم هفته‌ی قبل تایید شده. ثبت‌نام و فرایندهاش که تموم شد، پرسیدم کجا؟ گفت درویش‌مند. گفتم نشنیدم، کدوم طرفاست؟ نت ندارم سرچ کنم. گفت طرشت می‌دونی کجاست؟ گفتم آره. گفت همون. یاد اون شب افتادم و اون مسیر آخر دنیا». با خودم گفتم نکنه باید برم دست راست؟ پرسیدم کجای طرشت؟ گفت شمالی. و بله! همون‌طرفی باید می‌رفتم :)) 

رفتم. تمام مسیر رو رفتم. تمام محل رو برانداز کردم. دسترسی‌ها رو دیدم. خروج اضطراری‌ها رو پیدا کردم. مکان دوربین‌های مغازه‌ها رو حفظ شدم. جای پارک‌ها رو چک کردم. تمامشون، تمامشون جدای از استانداردهای من بودن :)) ما قرار نیست خوش بگذرونیم! می‌دونستم و حالا، بیش‌تر دونستم. ما قراره توی این گیر و دار، بزرگ بشیم. حالا، خودمون بخوایم چه بهتر. اگر هم نخوایم، پرتمون می‌کنن وسط وقایع.

+ من این جریان‌ها رو بیهوده نمی‌دونم. من اومدم شریف، جایی که اصلا جزو احتمالاتم نبود. اومدم علوم‌پایه، حوزه‌ای که اصلا جزو انتخاب‌های سابقم نبود. من با تمام گذشته‌ام درگیر شدم، کاری که اصلا در توانم نبود. من با تمام احساساتم روبه‌رو شدم، لحظه‌ای که اصلا در قدرت انتخاب من نبود. من با تمام مسئولیت‌هام تنها شدم، توانی که اصلا در وجود من نبود. من با تمام امیدم همراه شدم، تصوری که اصلا در تخیل من هم نبود. من هربار نزدیک‌تر شدم، در حالی که انتخاب لحظه‌ای من، هربار و هربار، دوری بود. این همه هماهنگی نمی‌تونه بیهوده باشه :)



کلافه بودیم. جمیعاً نمی‌دانستیم فرمول به آن گردن‌کلفتی، چگونه به‌دست می‌آید. گفتیم برویم دفتر استاد. از دانشکده آمدیم بیرون. لابی دانشکده‌ی ما، متعلق به همه هست، الا خودمان؛ بخاطر سالن همایش مهمی که آن‌جاست و دیروز، از آن روزهای شلوغش بود. پله‌ها را دوتا یکی آمدیم. دانشکده ریاضی، تقریبا روبه‌روی ماست. البته تقریبا! به خودمان که آمدیم، رسیده بودیم به دفتر استاد. در زدیم. با عینک، علوم‌پایه‌ای‌تر است تا بدون عینک! عینکش را روی کیبورد لپ‌تاپ تمام‌سفیدش گذاشت. مقاله‌ای بود که احیاناً داشت می‌نوشت یا ویرایش می‌کرد یا هم بازنویسی. چون در ورد بود، احیاناً از آن خودش بود. سعی کردم با رعایت بسیار، عنوانش را بخوانم. حتی، حتّی نتوانستم حدس بزنم که در کدام حوزه ریاضیات سیر می‌کند! خیلی ریز و زیرلب، با خودم، و به خودم، گفتم که تو داری کجاها سیر می‌کنی پسر؟». به خودم آمدم و خواستم که حواسم را بدهم به تخته‌ای که پر و خالی می‌شد. ولی نتوانستم. ذهن مشوشم نتوانست جواب سوال آرامم را ندهد. داشت برای خودش تعریف می‌کرد که در کجاها سیر می‌کند! به تخته بازگشتم و سوال خودم را جلو انداختم. نفهمیدم. عکسی گرفتم و به جمله‌ی فعلا حفظش کنید» کفایت کردم. سوالاتمان که ته کشید، ته‌دیگش - بخش جذابش - این بود که بخواهیم که توصیه‌نامه‌ای هم برای امتحان، اختصاصی و انحصاری به ما بدهد. - غافل بودیم که یکی از سوالات امتحان را همان‌جا به ما، با تأکید کردنش، نشان داده بود -. جدای از شوخی‌ها، چند دقیقه‌ای برایمان حرف زد. دلم برای نصیحت تنگ شده بود. نصیحتی که جهت منفعتی نداشته باشد! گفت آن‌طوری زندگی کنید که چهل‌سال بعد حسرت نخورید. که اگر حالا تلاش نکنید، بعداً باید روی خودتان کار کنید تا حسرت نخورید! کلمات حرفش ساده بودند و رنگ و لعاب چندانی به آن‌ها نبسته بود. اما می‌فهمیدم که چه می‌گفت. من در همان اتاق و در همان لحظه، در آتش حسراتم بودم! خسته نباشید»هایی پراندیم و آمدیم بیرون. 

فرمولی که پرسیدم را نفهمیدم، جوابِ سوال ساده و گفته شده را اشتباه نوشتم، عنوان مقاله‌اش را از یاد بردم، شاید سال‌ها بعد یادم نیاید که تاریک‌روشنی دفترش چقدر برایم جذاب بوده است؛ اما احتمالاً به خاطر خواهم داشت که هنوز تا پایان، راه زیادی باقی مانده؛ به تعداد نفس‌هایی که دارم. بس است این در خیال زیستن! مدت‌هاست که دیگر خیال، آرامم نمی‌کند.

+ در غیابش، کسی به عنوان استاد نمی‌خواندش. اما گمان من چیز دیگری‌ست. استاد بودن تنها به سن یا مدرک نیست. منش استادگونه، مهم‌تر است. و الا، ریاضی یک را که ترم شش کارشناسی ریاضیات هم می‌تواند درک و تدریس کند.

البته که لفظ استاد» کمی سنگین است. اما در معنای عام، شایسته است. 


اتاق رو تحویل گرفتم و هنوز وسایلم رو مرتب نکردم، چون فضایی برای مرتب‌کردن وسایل، وجود خارجی نداره :|

شام ندارم. نه امشب و نه فردا شب. و احتمالا می‌دونین که چقدر آشپزیم خوبه؟ بله، به همین علت، کیک و آبمیوه گرفتم و الان گرسنه‌م هست، ولی دلم نمیاد بخورمشون. چون تنها اندوخته‌ی غذاییم هست فعلا! منتظرم به مراحل سخت‌تر گشنگی وارد بشم و بعد ببلعمش! 

اگه زنده موندم، میام و پشت‌پرده‌ی پسرای اتوکشیده و خوشگل دانشگاه‌های مملکت رو بهتون نشون میدم تا کمتر (!) گول بخورین. فکر کردین همه مثل من هستن که ظاهر و باطنشون یکی باشه؟ :دی 

+ آیا چیزی هست توی خوابگاه که ازش راضی باشم؟ راستش رو بگم؟ فعلا هیچ نکته مثبتی پیدا نکردم :))))) (میخواستم بگم اینترنتش خوبه، که همین الان هنگ کرد :/ خلاصه اینکه تعریفشو نمیکنم که چشم نخوره؛ ولی فیلم خوبی میشناسید معرفی کنین؛ حجمم هدر نره :)) )


وقتی اون‌قدر ناراحت و عصبانی هستی، که به ترک دیوار هم می‌خندی. وقتی که از خودت متنفری و برای فراموشی، غرق خندیدن میشی. وقتی دیگه از خندیدن هم، بدت میاد.


+ من همین بلا رو سر خوردنی‌ها و نوشیدنی‌ها و راه‌رفتنی‌ها و گپ زدن‌ها و موسیقی‌ها آوردم و الان، هیچ باده‌ای ندارم که خودم رو از خودم دور کنه. این‌جاست که درگیری شروع می‌شه. و این‌جاست که یا می‌میری، یا قوی‌تر میشی؛ از پس هزار فرار.


1. یک عالمه کلمه کلیدی و متن نوشته شده توی نوت هست که نمی‌تونم منتشر کنم. یک عالمه حرف هست که نباید نوشته بشه. یک عالمه درد هست که نباید ازشون حرفی بزنم. نمی‌دونم. نمی‌دونم چه واکنشی در برابر این حجم از سانسور نشون می‌دی. نمی‌دونم چه واکنشی نسبت به چیزایی که از دستم رد شدن و اینجا و هزارجا منتشر شدن، داری. حتی نمی‌دونم اصلا چرا باید بدونی. ما بیماریم! بیمارهایی که مشتاق دردمون هستیم. از درد کشیدن لذت می‌بریم. با این درد، معنا می‌گیریم. حالا اگه این معنا از ما گرفته بشه، چی از ما باقی می‌مونه؟ اون‌وقت چطور به زندگی برگردیم؟ نه. هیچ عاقلی نمی‌تونه دست به همچین کاری بزنه.  اونا هم که گفتن و دنیا رو پر کردن، مجنون بودن. کیه که جرئت کنه و از ترس بی‌معناشدن تهی بشه؟ برای همینه که مقام جنون از مقام عقل فراتر به‌نظر میاد. چون اونایی که تونستن و مجنون شدن، خیلی قدرتمندتر بودن. شاید.

2. دیروز، دخانچی اومده بود شریف. موضوع و ایناش برام مهم نبود. مناظره و سخنرانی و پرسش‌وپاسخ بودنش برای من مهم نبود. چون فقط می‌خواستم ببینمش و حرفاش رو بی‌واسطه‌تر بشنوم. اغلب، نوع رفتارهای لحظه‌ای، برای من جزئیات مهمی برای شناخت افراد داره. دوستش داشتم. نه به این معنی که کاملاً قبول دارم حرفاشو. خب قطعاً نه. نیازی به این حرفای من نیست. ولی به نظرم یک فرد خیلی جذاب توی علوم‌انسانی هست توی ایران. خوشحالم که جوونی مثل دخانچی داریم.

3. دلم برای خودم و مدل خودم تنگ شده. دلم برای روزهایی که نسخه‌ی بهتری از خودم بودم، تنگ شده. دلم برای ر.وزهایی که می‌تونستم پر از انگیزه و امید و روشنی باشم، تنگ شده. یکی اساتید می‌گفت: محمدعلی سوالای سرنوشت‌سازی می‌پرسه!» آره، دلم برای روزهایی که سرنوشت‌ساز بودم، تنگ شده. از این موضع ضعف، از این بی‌چارگی، خسته‌م. خیلی خسته. واقعا هنوز وقتش نرسیده؟!


هوای خوب توی تهران غنیمت بزرگیه. و نکته جذابش اینه که، هوای خوب تهران، از هوای خوب شهرهایی که دیدم، بهتر و دلنشین‌تره! امروز از همون غنیمتی‌هاست. هوای فوق‌العاده‌ای که هوای درس خوندن رو از سرم پروند و من رو به خیابون‌نوردی کشوند. هرچند کوتاه بود.

هفته‌های مهم و عجیبی پیش رو دارم. برام مهمه که بتونم هوای دلم رو، غنیمتی کنم؛ و این غنیمت آبی رو حفظ کنم. 

دعام کنین خلاصه :))


۱. تا پنج صبح، داشتم می‌نوشتم. چی؟ گزارش کار آزمایشگاه. گزارش کار تا پنج صبح طول می‌کشه؟! نه. :| ولی خب تا پنج صبح داشتم گزاز می‌نوشتم، بگید خب :)) - حالا وسطش بازی کردم (!)، کتاب دانلود کردم، تایپ کردم، و هزار کار دیگه! ولی تا پنج صبح داشتم گزاز می‌نوشتم :))) -

می‌دونستم که قاعدتاً اگه بخوابم، بیدار نمیشم. بیدار هم نشدم. هم فیزیک و هم ریاضی خواب موندم. ساعت دوازده از خواب پریدم. به بختیاری سلف رسیدم. دلستر رو که دیدم، حال خودمو نفهمیدم :| بله، برای روز دانشجو، کلا یه دلستر کوچولو بهمون رسید از طرف دانشگاه :)) بختیاری هم که همون جوجه‌کباب میکس بود دیگه :| فقط جو میدن الکی. 

۲. داشتم می‌گفتم که ساعت دوازده بیدار شدم و با عجله‌ای مثال زدنی، آماده شدم که از خوابگاه بزنم بیرون. در اتاق رو بستم و یه خداحافظ به نگهبانانِ مشغول ناهار گفتم و دستم رفت به دستگیره که یکیشون گفت: مهندس دیرت شده؟ گفتم آره، ولی اشکال نداره. گفت مهندس با دمپایی می‌خوای بری دانشگاه؟ :)))))) و اینجا بود که از خنده ترکیدیم. 

۳. توی دبیرستان، هی می‌گفتن دکتر. الان هم هی می‌گن مهندس. در حالی که نه دکتر شدم، و نه مهندس میشم. هیچ‌کس هم درک نکرد که من از لقب و عنوان بدم میاد! - یکی از هزاران دلیلِ حذف اسم اولیه‌م توی وبلاگ -

۴. عصر رفتم انقلاب. هوای غروب، حس عجیبی داشت. می‌تونم بگم که به احتمال بالا، برای بار اول، نور و دما و باد و آرایش ابرها و ماه محو پشت ابرها و رنگ زرد برگ‌ها و سوز پاییزی، دست به دست هم دادن و این حس رو ساختن، و من قبلش این حس منحصربه‌فرد رو تجربه نکرده بودم. یکجور ترکیبی از دلهره و تشویش و تعلیق در زمان. تجربه خوبی بود. و در نهایت، چقدر من پر حرف شدم این روزها. با تشکر از گوش‌های تحمل‌کننده‌ش :))

(اینم توی پرانتز بگم: اطراف دانشگاه تهران پر از نیروهای گارد بود. می‌دونستم. اما از نزدیک خیلی زیاد بودن. حس کردم که انگار شریف توی یه کشور و اتمسفر دیگه‌ست! از بس که ساکت و آرومه!)

۵. شباهنگام، به این نتیجه رسیدم که من با این فرضیه که از انفعال و عقب‌نشینی متنفرم، خودمو وارد فاز جدیدی از کناره‌گیری کردم. و فهمیدم، که نیازمندم به یک جور اقدام ضربتی، برای حل این معضل؛ و جدا شدن از این رخوت و تنبلی و کناره‌گیری. این فرایند، تقریباً از آذر شروع شد و من طی این مدت یک‌سری کارهای پراکنده انجام دادم که نتایج خوشایند و ثمربخشی برام داشت. حالا می‌خوام از پراکندگی در بیارمشون و بهشون طرح بزنم. در این آشفتگی فعلی، هیچ چیز مهم و زیبایی خلق نمی‌شه. و من دلم برای زیبایی تنگ شده. 


پگاه شنبه بود. تن با جان قهر کرده بود. ناز می‌کرد. آمده بود خودش را به شوفاژ کنار تختش چسبانده بود. گرما می‌ستاند و آرام در خود می‌سوخت. جان، آرام نازش را می‌خرید. نوازشش می‌کرد. قهر کرده بود تن و تن در نمی‌داد. جان می‌دانست از چه رنجیده. درد را می‌دانست. تن شک کرده بود. به همه‌چیز. هوا گرگ‌ومیش بود که جان غالب شد. تن به فرمان آمد. فریاد زندگی سر داد. گذشت. 

حالا، شباهنگام سه‌شنبه، جان نمی‌داند. هیچ نمی‌داند. ناگاه می‌راند. ناگاه می‌رنجد. ناگاه می‌خندد. ناگاه می‌گرید. ناگاه به غلط، ناگاه به درست. ناگاه خواه، ناگاه ناخواه. ناگاه. ناگاه. ناگاه. جان به تن پناه می‌برد. تن به جان می‌خزد. هر دو در شک. هر دو در ترس. هر دو در فرار. آه از این روی بی‌قرار.

(چند تا از رفقا این مدت کنایه میزدن که فلانی چقدر عوض شدی و دیگه فقط عاشقانه (؟!) می‌نویسی و کاری به کار هیچی نداری و. . این می‌تونه جواب باشه.)

ببین رفیق، خندیدن همیشه نشونه‌ی بی‌دردی نیست. 

من می‌دونم. خیلی چیزا رو می‌دونم. مگه میشه اینجا زندگی کنی و ندونی؟ حتی اخبار هم نخونی، باز می‌فهمی چه خبره. بالاخره یه‌چیزی میشه که نشونت میده چه خبره.

من می‌دونم به گند کشیده شدن زندگی‌های مردم، زندگی‌های جوون یعنی چی. من می‌دونم هزینه یه زندگی سالم هزار برابر یه زندگی لجنه» یعنی چی. می‌دونم این رویاهای مسخره و خودخواهانه‌ای که پشت میز لابی دانشکده‌ها دهن به دهن می‌چرخه یعنی چی. می‌دونم احمق شدن انسان یعنی چی. می‌دونم این باتلاقی که توش هستم، ته نداره. می‌دونم این باتلاقی که توش میرن، بیرون اومدن ازش مشکله. می‌دونم روز دانشجو، روز شاد و تبریک‌گفتنی‌ای نیست. می‌دونم. می‌دونم که چقدر همه‌مون داریم غرق می‌شیم. می‌دونم علم من رو نمی‌رسونه. می‌دونم من تعادلم رو دارم مثل نود درصد جامعه می‌بازم. می‌دونم از اوج خودمون خیلی دوریم. می‌دونم نقطه شروع سقوطمون همون روز اولِ اول‌ابتدایی بود. می‌دونم روزهای خوب هیچ‌وقت قول نداده بودن بیان. می‌دونم باید خودم رو بسازم. می‌دونم منتظر موندن بی‌فایده است. می‌دونم دارم می‌پوسم. می‌دونم رفیق. باور کن می‌دونم.

اما از دونستن خسته شدم. از جار زدن این بدیهیات که به هیچ کاری نمیاد، که حتی خودم رو هم قدمی جلو نمی‌بره، خسته شدم. من از تمام دنیا خسته‌ام. 

بیا اینا رو رها کنیم. بیا به همه‌ی این مهمات و خزعبلات، که جوری چپیدن توی هم که نمیشه جداشون کرد، بخندیم. بیا این درد که از درمان گذشته رو ریشخند کنیم. بیا این زندگی نکبت‌بار رو تمومش کنیم. ما می‌تونیم. باور کن می‌تونیم. ما باید نو بشیم. نباید با این طناب پوسیده بیفتیم گوشه‌ی سیاهچال‌های انزوا و تنهایی و حسرت و درد. ما باید هرطور که شده، پوست بندازیم. این تنها راهشه. کمکم نمی‌کنی؟


۰. قرار نبود این پست نوشته بشه. یعنی در واقع دیگه نمی‌خواستم این پست رو بنویسم. ولی دیدم مگه چی می‌شه؟ مگه این پستِ موردی دل نداره؟ 

۱. همین اولش بگم که بله، هدر رو عوض کردم. بعد از مدت‌ها دستم رسید به سیستم و یخورده با رنگ‌ها بازی کردم. می‌دونم خیلی ساده‌ست و شاید بشه حتی با Paint ویندوز هم همچین‌چیزی رو ساخت، ولی خب، من از خیلی وقت پیش همین چیزای ساده رو دوست داشتم و سعی می‌کردم وسایل اطرافم رو به همین سادگی نگه دارم. نظری، پیشنهادی چیزی هم داشتین استقبال می‌کنم. همین چیز خیلی ساده‌ای که می‌بینین چهاربار ویرایش شده :))

۲. نمی‌دونم دقیقاً از کجا آرامش و اضطراب جاشون رو عوض کردن. از چند روز قبل، یا بهتر و دقیق‌تر، از چند هفته قبل، یه اضطراب مدامی داشتم. توی این چند روز آخر، واقعا بعضی وقتا فکر می‌کردم الانه که سکته کنم :| از طرفی، این اضطراب مدام و مزمن، طوری بود که اجازه هیچ عکس‌العملی که باعث آروم شدن بشه رو نمی‌داد، حتی ضعف و بی‌هوشی. به صورتی که چند روز، بعد بیداری تا ساعت یک و دو، هیچی نخوردم، اما به لطف اضطراب و تشویش و دلهره و ضربان بالا، به همه‌ی کارهام رسیدم و نمردم :)) دیشب فاجعه بود. به هر دری می‌زدم که کمی کمترش کنم. نمی‌شد. حتی وقتی نسخه کامل شعرخوندن ابتهاج رو پیدا کردم و از لذتش درجا فوروارد کردم واسه چندنفر، باز هم اثری نداشت و بلکم بدترش کرد. آخرش هم درست نشد و شب بی‌نهایت داغانی گذشت. نمی‌دونم چی شد که الان بهترم. خیلی بهتر. و اونقدر این اضطراب ادامه پیدا کرده بود، که فکرشم نمی‌کردم یه ساعتی پیدا بشه که اینجوری بشم که الان هستم. خواستم بگم خداروشکر! بعضی وقتا، وسط یه مشکل اساسی، فکرشم نمی‌کنیم درست بشه. ولی خب، شاید شد. مثل این مورد عجیب و غریب.

۳. من وقتی می‌خوام حرف بزنم، اگه حالم به طور متوسطی باشه یا حداقل بد نباشه و تمرکزم به‌جا باشه، واقعا خودم بعدش تعجب می‌کنم که چی‌ها گفتم! اما اگه قبلش بهم بگن چی می‌خوای بگی؟ و من بخوام فکر کنم که چی می‌خوام بگم، هیچی به ذهنم نمی‌رسه. توی نوشتن هم همین! سه ماه تمام، هیچی به فکرم نمی‌اومد. رفتم پشت کیبورد و چنان چکیده و مقدمه‌ای نوشتم که اصلا خودمم نمی‌دونم چی شد که اینطور شد! امیدوارم خوب باشه البته. یعنی ممکنه بیهوده‌گویی بوده باشه. ببینم چی میشه در نهایت.

۴. می‌خوام تا عید فرصت بدم به خودم. اگه بتونم سر این فرصت دادن بمونم، احتمالاً مطالب به سیاق این دو سه ماه، پیش نمیره. و بدیش اینه که نمی‌دونم چطور پیش بره! یعنی نمی‌دونم چی بنویسم. اینم از ماجراهای مشابه شماره ۲ هست. نمی‌دونم از کِی، تمام موضوعات نوشتنم رو بستم به یه موضوع. و حالا جدا کردنشون و نوشتن‌ از مسائل دیگه، سخت به‌نظر میاد و هیچ به ذهن و فکرم نمی‌رسه؛ همون مورد ۳! در واقع این بند، ترکیب دو بند قبلی هست. 

۵. دیگه چه خبر؟ حرفی، نکته‌ای، چیزی ندارین آیا؟ :))


دیشب، چقدر دور است. انگاری که سال‌ها گذشته باشد. نوشته‌ی دیشبم را نمی‌توانم بخوانم. از صبح هزاری پیش‌نویسش کردم و بازگردانم. دست به حذفش نبردم. نمی‌دانم. دیشب را با امشب، قیاس نمی‌شود کرد. بین این دو، قرن‌ها سکوت آرام گرفته است. 

تازه صبح شده بود. که خبر آمد و شب برگشت.

+ به یاد حاج قاسم سلیمانی.


راستش را می‌خواهید؟ راستِ راستش را؟ پس باید بگویم که تا این ساعت، من خسرو شکیبایی را نمی‌توانستم بپذیرم و تحمل کنم! حتی یک قسمت خانه‌ی سبزش را، با آن ایده‌ی جذاب، نتوانستم ببینم. حتی شنیدن یک صوت کاملش را نتوانستم. اما صوتی که امشب سرکشیدمش، تمامیتی داشت که باعث می‌شد شکیبایی را بپذیرم. دعوتتان می‌کنم به صرف چهار دقیقه‌‌ی شیرین؛ و راستش، شاید تلخ؛ آن تلخی که می‌توانست شیرین شود، و نشد. آن تلخی که می‌توانست نباشد، و بود. بیایید تلخ‌نامه‌ی شیرین زندگی را بنوشیم.

‌‌


شنیدن

+ زمانی بود که امید، معنا داشت و نه اجبار. 


سرد است. کلمات از دستانم می‌لغزند. پراکنده لغاتی می‌آیند و می‌روند. آغاز و پایانی نمی‌گیرند. آمادگی، خواب، غفلت، معشوق، رؤیا، دام، رهایی، اضطراب، حیرت، همگی باید به هم وصل شوند. تابه‌حال چنین فشاری را به روزگارم ندیده بودم. حرف من، حرف مرگ قاسم سلیمانی نیست. دنیا، مگر جز زندان است؟ زانچه ما می‌دانیم، او را خوش احوالیست. حرف، حرف غافلگیر شدن است. حرف اینکه توقع هیچ واقعه‌ای، و به تبع، تحمل هیچ واقعه‌ای را نداشته‌ایم. در هیچ سطحی آماده نبودیم. ما، ما انسان‌ها. همگی.

جان من، اول کار بگذار از تو بگویم. آن دم که بیدار شدم، و نور زرد خورشید به چشمانم نشست، آن دم که هنوز خبر واقعه را نمی‌دانستم، تو از نظرم عبور کردی. کم پیش می‌آمد که اولْ حضورِ صبحگاه شوی. اغلب، همیشه، آخرینی. آخرین خطور هوشیاری‌ام. آخرین کسی که صحبت می‌کند.  آخرین یادی که حرکت می‌کند. آخرین روزی که شروع می‌کند. آخرین شبی که قدم می‌زند. آخرین صدایی که خبر می‌کند. آخرین نفسی که فرو می‌رود. تو نشان آخرین‌هایم بودی. نمی‌دانی. نمی‌دانی. شباهنگام، در زمین سرد مسجد دانشگاه، برای دلمان ختم گرفته بودیم. من، خسته و مانده و از دو طرف رانده، نشسته بودم به خواندن فتح. به آنکه شاید فتحی شود. شاید فرجی. شاید آب بر آتشی. به آیه یازدهمش، خیره ماندم. جان من، مرا یارای مرور آنچه بر من از تو گذشته است و این اثبات که در خواست جان تو صادق بوده‌ام، نیست. نمی‌دانم؛ اما به گمانم که از تو گذشتم. دیدم که جانم. . تو آسوده باش که دیگر دریچه‌ای نیامدنت را آه نمی‌کشد. تو چه می‌دانی. این استکان چای بود که سخت شکست. 

حرف دومم دنیاست. در چه خراب‌شده‌ای زیست می‌کنیم؟ همه می‌خواهند موفق شوند و پیش‌رفت کنند. مدت‌هاست که از کلمه موفقیت بیزارم. به‌خاطر فضاهایی که در آن‌ها بوده‌ام، این کلمه را زیاد شنیده‌ام. موفقیت یعنی چه؟ خانه‌ای بزرگ و خودرویی توپ و میلیاردمیلیارد سرمایه و هزارهزار در خاک غلتیدن و در آب رقصیدن، و صدصد پیک زدن و میلیون‌میلیون چریدن و خروارخروار تراندن. این‌ها شده‌اند نهایت آمال و آرزویمان. هیچ حواسمان هست که زیبایی یعنی چه؟ هیچ یادمان هست که شرف چه بود؟ هیچ خیالمان هست که تمام جزئیات زندگی‌مان را چیده‌اند و ما - ما انسان‌ها، همگی - به لطف دولت‌هایمان عضو یک پازل جهانی شده‌ایم؟ هیچ می‌دانیم این یعنی چه؟ این یعنی حیوانیت در شاکله‌ای بدتر از حیوانیت اصیل. یعنی حیوانیت هوشمند. حیوانیت هوشمند، داعش می‌شود، ترامپ می‌شود، مختلس می‌شود، من می‌شود. حیوانیت هوشمند، آن نویسندگان کتاب‌های زرد موفقیت می‌شود. آن مروج و خواست زندگی مرفه به هر شکل و به هر قیمت می‌شود. می‌دانیم در این زمین بازی‌کردن یعنی چه؟ یعنی نابودی مادی خودمان. روز به روز، در حسرتْ وامانده‌تر و روز به روز، دست‌هایمان کوتاه‌تر. خودخواهی حاصل جمع این حسرت و این فقدان قدرت است. خودخواهی، این تقریباً مهم‌ترین عامل از بین برنده‌ی وجه مادی ما. در این دنیا، به دنبال چه هستیم؟ هیچ حواسمان هست؟ خوب‌هایمان را، محبوب‌هایمان را مرور کنیم. دردناک است که عمری بگذرد و در نهایت، خواستی جز غلتیدن و چریدن و تراندن در خود نیابیم. 

حرف سوم، از غفلت است. غفلت با جهل تفاوت دارد. جهل، نادانستگی و نوعی فقر است. اما غفلت از دانستگی مایه می‌گیرد. ما می‌دانیم آمریکا که بود و چه کرد. تاریخ خواندن هم نمی‌خواهد. دیگر همین چندسال را که خاطرمان هست. آن هم‌مرزی - چگونه بگویم هموطن؟ - که گمان دارد اگر جنگ شود، آمریکا گفته است پالایشگاه و چه و چه را می‌زند و مناطق مسی امن‌اند و دلش غنج می‌رود برای رژیم‌چنج؛ واقعاً این چندسال را به خاطر ندارد؟ آن دانشگاه‌نشینی که مدعی روشنفکری‌ست و قد نوک بال مگسی از واقعه‌ای که رخ داده درک ندارد و مانند خردسالی که عروسکش را ستانده باشند، از ملغا شدن جشن دانشکده غم‌ناک می‌شود، واقعاً این چندسال را به خاطر ندارد؟ واقعاً آن روزها که داعش به صد، پنجاه و چهل کیلومتری مرزهایمان رسیده بود، این‌قدر دور شده‌اند که یادشان نداریم؟ وضعیت خود را در جهان چه؟ نمی‌دانستیم باید آموزش را جدی بگیریم؟ من از آقای ‌ای سوال دارم! چرا در چهل سال اخیر وضعیت آموزش و پرورش کشور اینگونه بود؟ چرا در این نظام عزم راسخی برای اصلاح آن وجود نداشت؟ چرا باید وقتی سلیمانی عزیزمان را می‌زنند، جای آنکه به ایده‌ی انتقام و حرکت جدیدمان فکر کنیم، تن و بدنمان از وضعیت کشور و جنجال میان مردم بلرزد؟ چرا باید برای این دو/چند قطبی مردم انرژی صرف شود، در حالیکه اصلاح، کنترل و هدایتش دیگر ممکن نیست؟ نامردها! نمی‌دانید چه بر سرمان آمده. چرا باید مردم بر سر ترور مهم‌ترین فرمانده نظامی‌شان جدل کنند؟ اصلا چرا باید جدلی پیش بیاید؟ چرا برخی - این برخی، آدم‌های معمولی‌اند - به دشمن راضی‌تر شده‌اند؟ چرا باید پیش خودمان بگوییم که سلیمانی را زدند و مردم اینگونه به همدیگر می‌زنند، اگر ایکس و ایگرگ بروند، چه بر سر کشور می‌آید؟ غفلت فراگیر نظام را چه کسی پاسخگو خواهد بود؟ 

حرف بعدی، حیرت است. حیرت، واماندگی، استیصال. نمی‌دانم چه درست و چه غلط است. نمی‌دانم کدام مسیر، مستقیم است و کدام سست و احمق. نمی‌دانم که یافته‌هایم را کجا جا گذاشته‌ام و اکنون تنها، در میان موجی از وهم و ابهام گم مانده‌ام. حتی نمی‌دانم از کجا ضربه‌ام زده‌اند که حالا بخواهم خودم را ترمیم کنم. هیچ نمی‌دانم. در این نادانستگی و جهل، در این واماندگی و تحیر، هرکس حرفی دارد و آورده‌ای. یک‌نفر می‌گوید مگر آبان‌ماه نکشتند؟ از پسش در می‌آیند که مگر سپاهی نبود؟ دیگر نفری می‌آید جلو که اصلا گور پدر همه‌شان.  در این میان چه دارم؟ تأسف؟ کافی نیست. دیگر بار آوار می‌شوند که روشنفکر باید به حماقت عوام بنگرد و سکوت کند. دیگری می‌نویسد نباید در سطح زیست و با عواطف عامیانه همراه شد. قلم دیگری می‌شکند که کاش در کشور نرمال‌تری بودم. چه می‌توانم بگویم؟ دست بهشان بزنی، جیغ می‌زنند. نمی‌بینند که دارند به گوسفندان پرواری تبدیل می‌شوند که نظام خوک‌ها را تغذیه می‌کند؟ که دارند به دنبال هیچِ فانی می‌دوند؟ عقلانیت؟ سود و ضرر؟ کدام سود؟ کدام ضرر؟ با چه متر و معیاری؟ چقدر دنیا را جدی گرفته‌اند. صدها میلیون سال بعد، کدام یک از معادلات منطقیِ بهینه‌سازی برگرفته از عقلانیت اغیار باقی می‌ماند؟. هنوز اندوهم از این مغول ویرانگر تمام نشده، مغول دیگر وارد می‌شود: بیایید اعزام شویم برای عملیات استشهادی و انتقام سخت. فریاد دیگری را می‌شنوم که ما باید همین حالا اسرائیل را با خاک یکسان کنیم. نفر سوم غرق در اشک می‌گوید که خدایا ما را شهید کن. گیج می‌شوم! آخر چه بر می‌آید از رجزخوانانی چون شما؟ اگر سلیمانی بود، همین‌قدر بی‌منطق و بی‌معادله، تصمیم می‌ساخت؟ چرا سرتاسرمان را افراط و تفریط گرفته است؟ نمی‌بینید مردم باید آماده باشند؟ حواستان هست دارید کارها را گره می‌زنید؟ در این میانه، تنها می‌مانم. با چنددنیا رنج، سختی و این واقعیت که هیچ‌کس واقعاً به دین نمی‌اندیشد. هرکس به سودایی می‌دود. کسی پز روشن‌فکری‌اش را می‌خواهد. دیگری تز انقلابی‌گری را. یک نفر هم به عشق رفاه بیش‌تری که اغیار وعده‌اش می‌دهند. یاد کسی نمانده که قرار بود دین را بخوانیم. توانم را فرسوده‌اند و هرچه نگاه می‌اندازم، هیچ‌کس را نمی‌یابم. همه رفته‌اند. هیچ‌کس وضعیت را درک نمی‌کند؛ من هم. یاران چه غریبانه؟ ف. تمام شده. ه. هنوز مسیری را باقی دارد. ح. هنوز نمی‌تواند بین مهم و مهم‌تر فرق بگذارد و ز. هنوز در شوک مانده. به س. فکر می‌کنم؛ نه، او پاسخگوی ذهن پیچیده و کلافه‌ام نیست. خ. چطور؟ تسلیم امید شیرینش می‌شوم، بی‌آنکه بیابم‌اش. چ. چه؟ نه، او هنوز در فرضیه صلح کل جا مانده است. به‌راستی تنهایم. تمام بدنم یخ می‌کند. آب داغ را از دوش می‌ستانم. دنیا را جهنم می‌شمارم. چندباره حیران می‌شوم. در رویای مرگ، خاموشْ مست می‌کنم. از دم‌ها و بازدم‌هایم کلافه‌ام. نمی‌خواهم به دنیا بازگردم. 

گام بعدی اضطراب است. بی‌قرار می‌شوم که من را چه شده؟ چرا دیگر نمی‌توانم همانند قدیم، بیندیشم و تحلیل کنم و موضع خودم را بشناسم؟ چرا حیرانم؟ اضطراب، از همین چرایی حیرت می‌آید. حیرتِ هدف‌مند، بی‌قراری نمی‌آورد. اما حیرت من، دیگر هدفی را در پس خویش ندارد. حیرانم، ولی نمی‌دانم که چرا. پس ناآرام می‌شوم. چه باید بکنم؟» سوال اصلی را فراموش می‌کنم. چه باید کرد؟» فرقشان در چرایی کاریست که انجام می‌دهی. رودرروی خویش می‌ایستم. مرا چه شده است؟ مگر من نمی‌دانم چه باید کرد؟ همه‌مان می‌دانیم. همه‌مان می‌دانیم که یک کشور بیش نداریم. می‌دانیم که آینده‌مان در همدیگر تنیده است. مضطربیم. از جنگ می‌هراسیم، بی‌آنکه بدانیم ادامه این زندگی نکبت‌بار به چه کارمان می‌آید. 

حرف‌های آخر است. به رهایی رسیده‌ایم. چرا مهم است که رها شویم؟ و از آن مهم‌تر، رها کنیم؟ در بند بودن، در بند سوگ، هیجان، انزوا و هذیان ماندن، کمکی به حرکت ما نمی‌کند. در افسردگی توفیق اندکی وجود دارد. در هیجان، دوامی نیست. در انزوا جریانی، و در هذیان‌سرایی - مقصودم هم آن لغوگویی استشهادیون (!) و هم آن روشنفکری پست‌منشانه است - منفعتی نیست. باید عزایمان که در غربت‌کده‌ی هم‌آگاهانمان تمام شد - که تاکنون باید تمامش کرده باشیم - مسیر را بشناسیم. دست از غفلت فراگیر وجودمان بشوییم و هوشیارانه به جان غفلت فراگیر نظام بیفتیم. باید به آگاهی وجود خویش برسیم و چرایی زندگی را پیدا کنیم. از چرایی به چگونگی رسیدن ساده‌تر است و کم‌کم مسیر هموارتری را شاهد خواهیم بود. هموارتر در شناخت و سخت‌تر در انتخاب. کارمان ساده نیست. باید از تمام وجودمان مایه بگیریم، و الا کم آوردن حتمی‌ست. کی می‌توانیم از تمام وجودمان مایه بگیریم؟ زمانی که از بندها رسته باشیم و فلسفه‌ی زندگی‌مان محکم باشد. من در اولی و دومی، در هردو مانده بودم. و همین بود که آماده نبودم. 

حرف آخر، نو شدن است. باید پوست بیندازیم. این راه مهم را باید بی‌وقفه و بی‌انتظار و بی‌توقع شروع کرد. نکته‌ی اساسی این است که اگر با این حادثه تلنگری به ما وارد آمد، اگر خواب بودنمان را به رخ کشید، اگر رگ غیرتمان را جنباند، اگر کمی بیدارمان کرد، اگر باعث شد وضعیت قرمز را بهتر بشناسیم، باید به نو شدن سلام بدهیم. 


شنیدن


غریب بودن، مرز نمی‌خواهد. غربت، زمانی رخ می‌نماید که تو، در هجوم حوادث، ناگاه خودت را تنها بیابی. زانکه امید یاری داری، دستی نبینی. زانکه امید شماتت داری، صدایی نشناسی. زانکه امید صحبت داری، مصاحبتی دریافت نکنی. غربت، در این است که ناگاه، فریادت را بربایی که عزیزان دلم، بیایید تا این جغرافیا ما را نتاراند. بیایید بنشینیم و راهی بیابیم. راهی را، جایی را، فرصتی را، جمعی را، حرفی را. جوانمردها، بیایید نهراسیم. ما که در مقصود، با افیون غرب‌کده‌ها مناسباتی نداریم. ما را چه می‌شود؟ عزیزانم، زیبااندیشیدانم، بی‌نام‌های گمشده‌ام، بیایید که یکدیگر را سخت بداریم، که مُرده نمانیم، که مُرده نرانیم.» غربت، آن لال‌شدنِ ناگهان است. آن دم را برنیامدهْ خفه کردن. آن بغض را درشکستن. آن فریاد در خواب. آن نارسیدن دست به اقتدا. آن لبخند اشک‌آلود. غربت، آن خراش ناشیانه بر تن است. آن استکان شکسته در دست. آن ناتوانی در فراموشی احساس. آن فروخفتن در اشک. آن قلم گرفتن از متن. غربت، بدل شدن جوانمرد و نامرد در فریاد خاموش توست. 

سخت‌تر از هر اتفاق، سخت‌تر از هر مصیبت، سخت‌تر از هر واقعه، این است که تو در همرهانت، تنها بمانی. ناگاه چشم بگردانی و بیابی که در کویر تنها مانده‌ای. نیم وجودت را در زیر شن روان اسیر و دست‌هایت را به دار بلندی بسته و زبانت را خشکیده بدانی. تمام وجودت آتش می‌گیرد و تو را تاب آن حقیقت سرد و سوزنده نیست. تمام وجودت، بر خود و در خود می‌لرزد. در هجر یار، در فقدان همراه، در تنهایی شب، در تاریکی رویا، اشک می‌شوی و آب می‌شوی و آرام‌آرام از دست می‌روی. در خود توانی نمی‌شناسی. قوتی پیدا نمی‌کنی. هدفی، مقصودی، مجازی برای تقلایت نمی‌دانی. در یأسی خودساخته، خودخواسته، فرورانده می‌شوی. تنها، بی هیچ سلاحی. 

در من، درد فزاینده‌ی دی، درد غربت بود. آن هنگامه که سر بالا آوردم، روی گرداندم، چشم چرخاندم، و هیچ ندیدم، جز سیاهی. آنکه مدعی شنیدن بانگ همراهی از دل زمین بود، حالی از اراجیف تزویروار مردکی، سراسر وجودش خوش گشته بود. آنکه مدعی انصاف بود، بی‌باکانه به دوگانگی روی آورده بود. آنکه مدعی حق‌طلبی بود، امرطلب و حکم‌طلب شده بود. آنکه مدعی تربیت بود، حالا شعارهایش را لیست می‌کرد. آنکه مدعی مسخرگی راحتی بود، اکنون جز راحتی نمی‌شناخت. آنکه مدعی. . از مدعیان فراری بوده‌ام. این مدعیان در طلبش بی‌خبرانند». تمام این دوسال، در سعی مانده‌ام که ادعایی نبرم. خود را، ناآگاهانه، به دورترین نقطه رانده‌ام و در دورترین فاصله قرار گرفته‌ام، که از پایه و اساس، ریشه‌ی هر ادعایی، خودبه‌خود، بخشکد. اشتباه بود. این دور شدن، این تبعید خودخواسته، غرض بی‌مرضی نبود. آشفتگی را بر من تحمیل کرد. و آشفتگی، حیرت را به من بخشید. و دوری، بی‌هدفی و پوچی دارد. و حیرتِ بی‌هدف، اضطراب. ناگاه، به خویشتن آمدم، در غریبانه‌ترین موضع و جایگاه، از دورترین فاصله؛ یاران را چونان سنگ سخت، چونان گچ مُرده و چونان خونِ سرد، لَخْت‌لَخْت‌شده یافتم. بی‌راه نیست که بگویم زانوانم بر زمین سایید. اشک نمی‌چکید، که می‌جوشید. دست نمی‌فشرد، که می‌لهید. جان نمی‌مُرد، که می‌فسرد. عذابی ناتمام بود. زین همرهان سستْ عناصر دلم گرفت».

سر برآوردم. تنها، در میانه‌ی رزم‌گاه. بی‌آنکه از گذشته مددی مانده باشد. بی‌آنکه از حال رمقی روانه‌ام گردد. بی‌آنکه امید روشنی، آینده را بنمایاند. بی‌آنکه دیگر توان ابرازی را بازیابم. بی‌آنکه انتظار نفر برم. تنها، در میانه‌ی میدان، سخت، سنگین، ایستاده‌ام. من تسلیم نمی‌شوم.


نشستم کف اتاق. تاریک و سرده. اینجا، همون اتاقی هست که پارسال، وقتی سنگین‌ترین بار فیزیکی عمرم رو (فکر کنم سی-سی‌وپنج کیلو بود) سه‌طبقه بالا آورده بودم، با اینکه از خستگی و پادرد نا نداشتم، فرش شیش‌متری رو پهن کردم. فرش؛ همون فرش قرمز قدیمی، که توی اتاق کوچیکه‌ی اولین خونه‌ای که دیدم بود. همون فرشی که صبح‌ها، نور خورشید می‌خورد بهش، و می‌درخشید؛ واقعا می‌درخشید و ماندگارترین و قشنگ‌ترین تصویر صبح رو برام رقم زد. همون فرشی که من توی بچگی، که کوکو سیب‌زمینیِ پخته دوست نداشتم، و بسیار هم بچه‌ی لج‌بازی بودم، یه کوکوی کامل رو برداشتم و آوردم انداختم روی همین فرش و با پا لهش کردم! نمی‌دونم چطور این کار رو کردم! چون من به شدت از اینکه دست‌هام چرب و غذاآلود بشه، بدم میاد؛ چه برسه به کف پاهام. شاید از اون روزا این وسواس رو پیدا کردم. نمی‌دونم. اما آره، این همون فرشه. همون فرشی که چندسال گوشه انباری خاک خورد و من واقعاً وقتی داشتن روش قیمت می‌ذاشتن، می‌خواستم فریاد بزنم لعنت به بی‌پولی که نمی‌تونم خودم بخرمش. که نمی‌تونم همه‌ی وسایل قدیمی‌مون، خونه‌ی قدیمی‌مون، پیکان قدیمی‌مون، راحتی‌های قدیمی‌مون، پرده‌های قدیمی‌مون، صبحانه‌های قدیمی‌مون، زندگی قدیمی‌مون رو بخرم و بذارم کنج دلم، با همون شکل باقی بمونن. در نهایت این فرش رو نفروختن. بابام دلش نیومد و نفروخت. مامانم می‌گفت می‌خوای چیکار؟ نمی‌دونست قراره بشه فرش این اتاق؛ همین اتاقی که از مهر نودوهفت تا تیر نودوهشت، مشغول کنکور بودم. همین فرش شاهد بود که من می‌نشستم پای کتاب، به بخاری نگاه می‌کردم، اشتباهات اتصالش رو می‌شمردم و از مرگ خاموشی که می‌تونست همه‌چی رو آسون کنه، دلم غنج می‌رفت. آره، روی همین فرش، توی اون روزای شلوغ کنکور، توی یکی از همین روزای بهمنی، توی یکی از همون زمستونای افسرده، توی دلم یه جوونه‌ی یخ‌زده‌ای سر باز کرد. گرمم کرد. امیدم داد. دستم رو گرفت و از منجلاب کشید بیرون و من عربی رو ۹۰ زدم و فیزیک بدقلق رو ۶۷. تو می‌دونی اینا یعنی چی؟ نه. هیچ‌وقت هم نمی‌تونی بدونی. روی همین فرش، توی یکی از روزهای اردیبهشت، راه می‌رفتم و شوقِ شدن» از چشمام بیرون می‌زد. توی یکی از روزهای خرداد، تکیه زدم به دیوار روبه‌روی پنجره، خیال کردم، تصور کردم که اگه تابستون بشه و کنکور بره، چی ممکنه اتفاق بیفته؟ داشتم یه رویای قدیمی رو مرور می‌کردم. کز کرده بودم و فقط به تنها چیزی که فکر می‌کردم، این بود که چی و چجوری» می‌تونه خوب باشه. اشتباه می‌کردم. من یاد نگرفتم فقط خوب بخوام». من، به غلط، مسیر می‌دم. می‌گم این رو می‌خوام و این‌جوری می‌خوام! ولی نباید مسیر بدم. نباید مسیر بخوام. مگه بارها ندیدم از چه راه‌های سحرآمیزی من رو به چیزهایی رسونده که من در نرمال‌ترین مسیرهایی که تصور می‌کردم براش، حداقلِ حداقل سال‌ها زمان و عمر و هزینه و برنامه می‌خواسته؟ آره، روی این فرش بود که من خواستم. که شد. اما بخاطر مسیر ناخواه، شکستم. یکی از روزهای تیر بود. توی سایت لعنتی سنجش، زل زده بودم به تاریخ و روزش. باورم نمی‌شد که همه‌ی اون روزهای قبلی رو من زنده مونده باشم. باورم نمی‌شد هفتم فروردین تموم شده باشه؛ همون روزی که رفتم آزادی دنبال مامانم. مامانم که برای اولین‌بار تنها اتوبوس راه دور سوار شده بود و هرچی بابام گفته بود بذار منم بیام و بعدش برمی‌گردم گفته بود نه. که می‌گفت نرم دنبالش و من می‌دونستم دقیقاً منظورش اینه که هرچه سریع‌تر خودمو برسونم. روی این فرش بود که چندروز به کنکور، تست زمان‌دار ریاضی می‌زدم و درصدام از سی بالاتر نمی‌رفت و من داشتم منفجر می‌شدم و هیچ کاری از دستم بر نمی‌اومد. روی همین فرش بود که شوق ساعت ادبیات رو داشتم که برم سر قرابت، که قرابت معنایی همون قرابت تو بود. من پای قرابت می‌خندیدم و اشک می‌ریختم و زندگی می‌کردم. سر این فرش بود که وقتی از کنکور برگشتم، تبلت از دستم افتاد. خودم افتادم کف اتاق. گوشام گر گرفت. احساس خفگی کردم. سر همین فرش، درصدهام رو حساب کردم. به فرش چسبیده بودم و نمی‌خواستم بلند بشم؛ نمی‌تونستم بلند بشم. حالا نشستم کف اتاق. تاریک و سرده. یه‌وری افتادم روی فرش. می‌خوام تصمیم بگیرم. به فرش چسبیدم و نمی‌خوام بلند بشم؛ نمی‌تونم که بلند بشم. تو می‌دونی اینا یعنی چی؟ نه. هیچ‌وقت هم نمی‌تونی بدونی. هیچ‌وقت هم نمی‌تونم بدونی. خسته شدم از اینکه ناآگاه، گرمم کنی. امیدم بدی. دستم بگیری. که خسته شدم. همین.


می‌دونی؟ امروز اونقده راه رفتم، که یهو به خودم اومدم و بنر روی پل هوایی رو خوندم و شاید باورت نشه، یه لحظه قفل شدم. اینجا، نزدیک همونجایی بود که آره، که اسمش و سندش و وجب به وجب خاکش رو تصاحب کردی. مگه می‌شه اسم اینا رو بیارن و من هیچی یادم نیاد؟ جی‌پی‌اس زدم و دیدم فقط یه خیابون. رفتم. رفتم. رفتم. در جایگاه مناسبی وایستادم. نت زیادی نداشتم. یه به‌درک» گفتم. من دنبال نمای خستگی بودم، یه خنده‌ی ***** **** نصیبم شد. نباید اینجوری بنویسم. سانسور می‌کنم. به همین سادگی. دیگه خودمم یادم نخواهد بود که چه کدی داده بودم. لعنت به کد. به جهنم که یادم نمی‌مونه چی نصیبم شد. غلاف کردم. چته پسر». راه افتادم. رفتم. نمی‌دونستم کجا برم. فقط فرار کردم. پیچیدم توی شلوغی. چپ و راست زدم و یه‌جا رسیدم که دیدم دیگه نمی‌دونم کجام. خیلی وقت بود که ترسی از گم‌شدن نداشتم. هنوز هم ترسی نداشتم. اما حوصله هم نداشتم. تمام چهارهفته‌ی قبلی رو در التماس پیدا شدن سر و کله یه زورگیری، خفت‌گیری چیزی بودم که کیسه‌بوکسش کنم! که یه چاقو بزنه و یخورده از این درد سرریز بشه. ولی پیدا نمی‌شد. حتی سر اون موتوری نفهم، دونفری داد زدیم بی‌فلان. ولی حتی سر برنگردوند که جواب برگردونه! می‌بینی؟ اما حالا نه. ته جیبم رو گشتم. دستمو روی ضامن گذاشتم. امروز نه». خلع سلاحم کرده بودی و حتی روی پا نمی‌خواستم بند باشم. چه زورگیر خوشبختی می‌شد اونی که امروز سراغم میومد! همه‌چی مال تو! یه چاقو بزن به درد خودم بمیرم.» وسط یه عالمه زشتی، یه عالمه درموندگی، یه عالمه خشم خفته (!) مونده بودم. چهارتا راه بود. دوتاشو تا بن‌بست رفتم و اشتباه بود و برگشتم. راه سوم درست بود. ضامن رو بیخیال شدم و تا برسم به اصلی، داشتم حواسمو پرت می‌کردم که آره، زندگی قشنگ بود. اما دیگه نمی‌شه زندگی قشنگ رو چشید. آیا هنوز می‌شه قشنگ زندگی کرد؟ 

راه رو پیدا کردم. تا خود خونه پیاده برگشتم. توی تمام راه حواسم بود که حواسم رو پرت کنم. اومدم نشستم سر دفتر-دستکم. هی با وسوسه‌ی نوشتن جنگیدم. نه. چی می‌خوای بنویسی؟ بازم؟ بسه دیگه.» امروز وسط یه عالمه زشتی، وسط یه عالمه سختی، یه لحظه‌ت کافی بود. امروز زیبایی رو وسط یه عالمه نازیبایی تجربه کردم که می‌تونست یه یادگار خلق کنه. مثل بعضی متنایی که از دستم در رفته و هنوزم که هنوزه برام زنده‌ن. نذاشتم. نتونستم. می‌دونی؟ اینجا هم دیگه مأمن نیست. اصلا اینا رو چرا نوشتم؟ 

+

عاشقانه نیست - علیرضا قربانی


خب؛ بیا اعتراف کنیم.

من باورم نمی‌شه که این همه اشتباه رو فقط توی بیست‌ویک هفته انجام دادم. واقعاً باورم نمی‌شه! آخه ببین از کجا تا کجا! خودکرده رو تدبیر نیست.

+ وسط کنکور، یه‌بار نشستم از دوران طفولیت تا لحظه‌م رو چک کردم و دیدم همه‌ش تباهه. واقعا دوست داشتم ریستارت بشه :)) بعد کنکور، تمام گذشته رو گذاشتم کنار و دوباره شروع کردم. اما حالا هم می‌بینم حجم اشتباهاتم واقعا زیاده و دوست دارم که باز همه‌چی ریستارت بشه و از نهم شهریور، روز قبولی آزمون شهر، شروع بشه. ولی خب، چون مشخصاً این اتفاق نمی‌افته؛ پس میام و دوباره همه‌چی رو می‌ذارم کنار و دوباره شروع می‌کنم. هرچند جبران نمی‌پذیره. می‌دونم. جبران نمی‌پذیره. خودکرده رو هم تدبیر نیست. آب ریخته هم برنمی‌گرده. ولی چاره چیه. بیخیال همه‌شون شدم. بیخیال تک‌تک اون لحظات. بیخیال اون لکنت. بیخیال کم‌آوردن لغت. بیخیال سکته ناقص. بیخیال اضطراب مدام. بیخیال دنیای خراب‌شده. بیخیال اون روزا و شبا. ولشون می‌کنم. چاره چیه. مهم اینه که من هنوز هستم. هنوز زنده‌م. و از این زنده بودن گریزی نیست. پس باید زندگی رو انتخاب کنم. من از زنده بودن متنفرم. و اگه نتونم زندگی کنم، نمی‌خوام که زنده باشم. همین.


۱. دیگه وبلاگ نوشتن و کامنت نوشتن و کامنت جواب دادن داره از یادم می‌ره. این مدت بودم و نبودم. تا حالا سابقه نداشته کامنتی اینقدر معطل بشه برای جواب. الان از سه بهمن کامنت دارم و واقعا نمی‌دونم چطور گذشت. 

۲. نمی‌دونم چندم بود. رفتم قدم زدم. همون مسیرهایی که روزای اردیبهشت و خرداد پارسال، با استرس کنکور می‌رفتم قدم می‌زدم. همون مسیر حوزه نهایی رو رفتم. خیابون مخصوص رو دور زدم. سعی می‌کردم حس و حال اون روزها رو، اون شب‌ها رو، اون دوره عجیب رو به یاد بیارم. رنگ امید رو پیدا نمی‌کردم. اون روزا، اون شب‌ها، اون دوره، رنگ امید از همه‌چی مهم‌تر بود. من اشتباه کردم که امیدم رو بستم به فرمون یه دووی قدیمی. ولی چاره‌ای نبود. کنکور نزدیک‌تر از چیزی بود که بخوام به امید واقعی‌تری چنگ بزنم. اما حالا وقت زیاد داشتم. اما باز پیدا نمی‌کردم. باز راهم روشن نبود. نگاه به ستاره‌ها همیشه دوا بوده. اون شب هم، دم بست طوسی، ستاره‌ها راهم رو باز کردن. حالا هم یه زندگی ساکت می‌خوام، زیر سقف آسمون. بدون هیچ توضیح اضافه‌ای، نگاه کنم به ستاره‌هایی که خیلی دورن، و بهمون خیلی چیزای مهمی رو یادآور می‌شن. امید باید معنا داشته باشه، نه اجبار. که اجبار می‌شکنه و معنا رشد می‌کنه.

۳. بخاطر کرونا، احتمالا عید هم نریم رشت. خبر خوبی نبود! با اینکه من دنبال اینم که تابستون هم تهران بمونم، ولی این دلیل نمی‌شه که نخوام برم وسط چهلتن بشینم و زل بزنم به اون خونه با گلدون‌های پشت پنجره‌اش. یا نخوام برم حاجی‌آباد و اون ساختمون پنج‌طبقه رو دید نزنم. یا نخوام برم حشمت و به آسمون نگاه نکنم. یا نخوام برم پیرسرا و نچرخم. از طرفی، همین‌جا هم بین دو بیمارستانیم که مورد کرونا مثبت داشتن. و خب، احساس خاصی هست که از دو طرف، با یه موجود غیرزنده محاصره بشی.

۴. یکی از بهترین اختراعات بشر، قرص جوشانه. 

۵. بیاید حرف بزنید خب. بیش‌تر بنویسین این روزا. چی می‌شه مگه.


پیشنهاد شنیدن


+ من خیلی منتظر چهارده اسفند بودم. خیلی، یعنی چندماه. یعنی فکر کنم از همون مهر و آبان. اون مهر و آبان باورنشدنی. قرار بود متن خوبی بنویسم و پانویس یه تصویر کنم. تصویری که چهارده اسفند سال قبل ثبت کردم. از دست‌نوشته‌م، وسط چک‌نویس کنکور. وسط خوندنای تموم نشدنی کنکور. من خیلی منتظر امروز بودم که دوباره تکرار کنم. که دوباره تکرارت کنم. ولی. . نه. 
++ دلم تنگه پرتقال من. گلپر سبز قلب زار من.

در جدل بودم. تا آنکه بر صفحه آمد No process running! همه‌ی آنچه در این چندساعت می‌گذشت، تمام شد. کاش همه‌ی آنچه در تمامی ساعات می‌گذشت نیز، به همین سادگی تمام می‌شد. تنها با فشردن چند گزینه و ورود یک رمزعبور شخصی. در جدل بودم. و انگار هنوز هم، هستم.

اگه اتفاقات خیلی درشت و وحشتناک بعضی سال‌ها، مثل سال‌های ۹۵ و ۹۰ رو نادیده بگیرم، سال ۹۸ زیباترین و زیباترین و زیباترین و پراتفاق‌ترین و مهم‌ترین و ترسناک‌ترین و عجیب‌ترین و ناخوش‌ترین سال زندگی من بود! سالی که پر از اولین و پر از ترین‌های دورِ دورِ دور بود. پر از شدنِ ناشدنی‌ترین‌ها. پر از بودنِ نابودنی‌ترین‌ها. 
نمی‌خوام بشینم و ماه به ماه، فصل به فصل، روز به روز و اتفاق به اتفاق مرور کنم. اما امسال، من بدترین حس‌وحال رو توی روز کنکور و اون شب و صبح تجربه کردم. امسال نشستم پشت فرمون پراید آموزشگاهی و توی خیلی از خیابون‌های رشت رانندگی کردم و بی‌توجه به حرف مربی، سر پل رازی سه رو پر کردم و سر دخانیات چهار رو. امسال فهمیدم انتخاب‌های گذشته چطوری زنجیر می‌بندن بهت و خب، اونقدری قوی نبودم که بتونم از شرشون کاملاً خلاص بشم. امسال تونستم محیط متفاوتی رو تجربه کنم که هرچند شباهت جزئی‌ش به مدرسه باعث دلخوریم بود، اما نمی‌تونستم بخش جدی و مهمش رو نادیده بگیرم. امسال تونستم خیلی کوتاه، خیلی کوتاه، با خودم بجنگم و چشم‌ها رو ببینم. تونستم خیلی کوتاه، خیلی کوتاه،

خوابم رو زندگی کنم. امسال تونستم بعد از سال‌ها، زندگیم رو از خونه لعنتی بکشم بیرون و زندگی جدا رو تجربه کنم؛ که انکار دلچسب بودنش هم چیزی رو حل نمی‌کنه. امسال از پس سیزده دی زنده موندم و توی بیست‌ویک دی از نفس افتادم. امسال تونستم دوبار برم لب حوض، که نظیر نداشت. تونستم جریان‌های زندگیم رو بببنم؛ ۲۶آبان میانترم شیمی۱، ۳۰ آبان میانترم ریاضی۱، ۲۸آبان، ۲۹آبان نمره شیمی۱، ۲آذر گرفتن خوابگاه، ۲اسفند طرشت جنوبی. راستی! امسال تونستم نامه بنویسم و تجربه خیلی خوبی بود! کاش می‌شد داد کبوترا ببرنش چندصدکیلومتر اون‌طرف‌تر.

سال ۹۸، روزای ۹۸ تموم شد. اتفاقات ۹۸، لحظه‌های ۹۸، ناامیدی‌های ۹۸، خستگی‌های ۹۸، کم بودنای ۹۸، ناتوانی‌های ۹۸، هیجان‌های ۹۸، سکته‌های ۹۸، دست‌به‌زانو شدنای ۹۸، لکنت‌های ۹۸، شب‌های ۹۸، انتظارهای ۹۸، عصرهای ۹۸، متروهای ۹۸، انقلاب‌های ۹۸، همشون تموم شدن. گذشتن. حاضری ۹۹ رو شروع کنیم؟

ستارهٔ عزیز! سلام!

بعید است که مرا به خاطر بیاوری. من مدت‌ها بود که تو را در یاد نداشته‌ام. راستش، از خیال‌هایم، از کودکی‌ام، از آن روزها و تمام روزها، فرار کرده بودم. ناشیانه گریخته بودم و نمی‌دانستم تاریکی در قعر چاه، چقدر می‌تواند سنگین باشد. من از تو، از روزهای خوشی که آمیخته‌اند به غم، از احساسات مشابه‌مان، از سرشت و سرنوشت هم‌گون، از هم‌زاد‌پنداری‌ام نسبت به تو، از جست‌وجوی حقیقتی سحرآمیز، از یافتن تو، دست شسته بودم. مدت‌ها بود که در خاطرم نبودی. چندباری، وقتی به کتابخانه‌ای می‌رسیدم، نامت را می‌جستم و پیدایت نمی‌کردم. حالا که می‌توانم در همه‌جا تو را بجویم، می‌بینم در شهرهای کوچک و بزرگ زیادی هستی. همین حوالی تهران هم هستی، و من قول می‌دهم بعد از قرنطینه و ماجرای کرونا، اگر زنده بمانم که دوست دارم دعا کنی نمانم، بیایم سراغت. در شهر دوری هم هستی که نامُراد را بهتر می‌توانی رصد کنی. خب، آن‌طور ریز نخند! بعدها باید برایم تعریفش کنی؛ زمانی که دیگر من نمی‌توانم.

تو را زیاد به خاطر نمی‌آورم. عادت‌هایت، روزهایت، شب‌هایت، دردهایت، خیال‌هایت، دوست‌هایت، رنگ‌هایت، آرزوهایت، شیطنت‌هایت، خجالت‌هایت، همگی برایم کمرنگ و دورند. سال‌ها از تو فاصله دارم. من دیگر آن بچهٔ کنجکاو، خیال‌باف و امیدوار نیستم. حتماً تو هم دیگر مدرسه‌ای نیستی. احتمالاً حالا با موضوع خانواده» کنار آمده‌ای. مطمئنم تو از آن‌هایی هستی که می‌توانی بنشینی کنار پنجره - که امیدوارم حوضی میانه‌ی حیاط ببینی - و ساعت‌ها خیره شوی به هرآنچه که می‌بینی؛ به آسمان که بی‌شک دوستش داری، به فیروزه‌ای حوض، جوانه‌ی درخت‌ها و گل‌هایی که آقاجانت کاشته و با خاطراتت که خیالات من بودند، زندگی را بخوانی.

ستاره! مراقب خودت باش. دنیا است. خوبی‌ها را خراب می‌؛ طوری که رد آن، تا ابد روحت را می‌خراشد. خوبی‌هایت را به‌پا. یادت است آن روز که در پشت‌بام مدرسه گیر افتاده بودی؟ دستت درد می‌کرد و خون‌آلود شده بود؟ عزیز دلم! آن لحظه که در راه خانه بودی را بهتر از تمام لحظاتت می‌توانستم تصویر کنم و همان لحظه، نمای کلی تو را در خاطرم می‌آورد. می‌دانی؟ سال‌های زیادی است که آن حال خسته‌ات را دارم. حتی همان درب و میلهٔ آهنی نیست که بخواهم زخمی بشوم. تو بودی چه می‌کردی؟ می‌دانی؟ زخمی شدن و درد گاهی نعمت و نشانه است. نشانهٔ اینکه راهی بوده و تو تمام تلاشت را کرده‌ای! من نمی‌دانم تمام تلاشم چگونه می‌خواهد معنا بگیرد! آه، ستاره‌ی عزیز. کاش اینجا بودی تا برایت بهتر تعریف کنم که چه عجیب، امیدی سر نمی‌کشد. حتماً مرا ملامت می‌کنی و برایم می‌گویی که می‌دانم چقدر می‌توانم خوب باشم؟ تو درست می‌گویی. اما، دنیا است. داروندار مرا برداشته و رفته است. حتی احساسات اولیه‌ام را. می‌دانی؟ درد بزرگی است که شاهد تکه‌به‌تکه محو شدن خودت باشی. 

راستی! آن روز را یادت هست؟ در مدرسه، دوستت چیزی را از تو پنهان می‌کرد. کنجکاو بودی. دست بردی و محکم خواباند پشت دستت. عصبانی بود. کنجکاوتر شدی. وقتی نبود، دست به وسایلش بردی. هنگامه‌ی کشف، متعجب به مکشوف نگاه می‌کردی که سر رسید. به گمانم یک نروماده هم خواباند در گوش‌ت که به چه حقی رفته‌ای سر وسایلش. همانجا که باورت نمی‌شد و خشک شده بودی. دقیقا همانجا که سلاحت را بیرون کشیدی. یادت هست؟ دیگر هردو با هم اشک می‌ریختید. هردو، یگانه بودید و این یگانگی را دریافته بودید! آن لحظه را از خاطر نمی‌برم. به گمانم - چون دقیقاً قبل و بعد این ماجرا را یادم نیست - اولین‌بار و اولین نقطه‌ای که در زندگی با متن اشک ریختم، همان‌جا بود. می‌بینی؟ دردها گذشتند. دردها گذشتند. دردها گذشتند.

ستاره! خوشحالم که بعد از مدت‌ها یادت آوردم. به این یادآوری، به این عقب‌گرد، به این مرور زیبایی، سختْ نیازمند بودم. جوانه‌ی زیبایی» را در شوره‌زار قلب تیره‌ام می‌بینم. امیدوارم هرجا که هستی، زیبا زندگی کنی و خالق زیبایی‌ها باشی. مراقب زیبایی‌ات باش. خدانگهدارت.


+ خیلی ممنونم از

علی بابت اینکه دعوتم کرد و با تشکر از

آقاگل بابت برگزاری این برنامه.

++ اسم کتاب داستان رو هم نمی‌گم :))

لینک مبدأ چالش

توی پست لینک بالا، قرار شد به این فکر کنیم که حالا یا بعد قرنطینه، چه کاری می‌تونیم انجام بدیم؟ کاری که سمت‌وسوی اجتماعی داشته باشه و ترجیحاً تا حالا انجام نداده باشیم. 

این موضوع برای من سؤال چالش‌برانگیزی بود. به چند دلیل. هم اینکه کارهای اجتماعیم به تعداد انگشت‌های دست هم نبوده تا به امروز. از طرفی هم پیش از این، کاری رو که انجام نداده بودم، جزو توانایی‌هام به حساب نمی‌آوردم و خیلی با دیدهٔ شک بهش نگاه می‌کردم! همین هم باعث شده بود که به کارهای جدید خیلی کم دست بزنم! در کل هم، کارهای زیادی یاد نگرفته بودم و آن‌چنان مملو از هنر نبودم که بتونم حالا به مرحله ارائه‌ش برسونم!

اما از اونجایی که این یه تعهدنامهٔ محضری نیست و بابت نابلدی توی کاری که احساس بلدی درباره‌ش دارم، تاوانی نمی‌پردازم؛ تا حدی می‌تونم برای اول‌بار کمی ادعا کنم. نمی‌خوام بلندپروازانه یا ناامیدکننده باشه. یکسری کارهایی که به ذهنم می‌رسن و احساس می‌کنم که شاید بتونم در حال حاضر ارائه‌ش کنم رو می‌نویسم. با این دقت که وماً تجربه‌ای در زمینه‌اش ندارم و ممکنه تماماً انجامش فاجعه باشه!

خب! اولین کاری که قطعا به ذهن هر دانشجو می‌رسه، تدریسه. منم مستثنی نیستم. شاید نکته جالبی باشه که من اون اوایل زندگی تحصیلیم، یعنی اون خیلی اوایل، تحت تأثیر معلم کلاس دوم ابتدایی، می‌خواستم معلم بشم. اما بعدها فهمیدم پذیرفتن این کار به عنوان یک شغل، چندان راضی‌کننده نیست برام. منصرف شدم. اما همچنان شعله‌هایی از علاقه به تدریس رو در خودم می‌بینم. هیچ‌جوره هم نتونستم فعلا محک بزنم. یه موقعیت کوچیکی بود که به علت عضوی از ذکور بودن جور نشد! خلاصه، هیچی دیگه. همینطور موندم. طرح هم ننوشتم براش. ولی خب، موقعیتی باشه، فکر کنم به امتحانش بیارزه.

دومین کاری که به ذهنم می‌رسه، آموزش اولیه‌های وبلاگ‌نویسیه :دی می‌دونم همچین چیزی نداریم و کلا یا یکی در طول زندگی، با وبلاگ آشنا می‌شه یا نمی‌شه؛ ولی به‌نظرم بودنش بد نیست! اینکه یکی بیاد و عمومیات و کلیات وبلاگ‌نویسی و برخورد اولیه با وبلاگ و مزایاش رو توضیح بده. خب بله، من استاد نیستم در این زمینه. ولی اونقدی از بی‌تجربگیم ضرر کردم که بتونم یه‌کم درباره‌ش بگم. 

سومین کاری که با مرور مطالبش شاید بتونم انجام بدم، درباره کمک‌های اولیه‌ست. منتهی چون هلال‌احمر و ارگان‌های مربوطه به قدر کافی از این دوره‌ها برگزار می‌کنه، احتمالا نیازی به من نیست. جزئیات خوبی هم توی نت پیدا می‌شه. ولی در کل، این رو هم دوست دارم. 

چهارمین چیزی که به ذهنم می‌رسه، همکاری توی فرایند آمارگرفتن از دبیرستان‌ها توی موضوعات اجتماعی و فرهنگیه. سه سال پیش یخورده، خیلی کم، از رو دست یکی که این کارو می‌کرد نگاه کردم و فهمیدم بدم نمیاد. هرچند مشت‌های محکمی می‌کوبه بهت!

خب. فکر کنم تا همین‌جاشم زیاد گفتم :))

+ به نظرم یه سوال خوبی که می‌شه آخر این سری پست‌ها پرسید، اینه که شما فکر می‌کنید که چه کارای دیگه‌ای از دستم برمیاد؟ برام جالبه جواب‌هایی که می‌تونید به این سوال، با توجه به شناخت نسبی‌تون بدین. :)


من از چهارم اسفند اعمال خودقرنطینگی کردم. به‌جز احتمالا یکی دوبار، اونم تا سر کوچه، جایی نرفتم. باید اعتراف کنم که چهارم اسفند فکر نمی‌کردم این‌قدر طول بکشه. و اشتباه می‌کردم. جدی نگرفتم و به عنوان یک وقفه کوچولو بهش نگاه می‌کردم. اتصالش به نوروز، باعث شد یه مقدار، شوکه بشم. چون تعطیلات نوروز، به‌هرحال، گریپذیر بود! کمی، فقط کمی، بهتر شدم و این فرایند بهتر شدن، و بهتر استفاده کردن، هنوز ادامه داره. از روز اول، تا امروز بی‌کار نبودم. حتی دورکاری‌هام مجدد شروع شد و هرچند همشون چند روز بیش‌تر طول نکشید، ولی چند روز بود! کتاب‌های خوبی به صورت مجازی داشتم، که تنها ایرادش این بود که همشون مرتبط با ادبیات بود و من نمی‌خواستم زیاده‌روی کنم! (کاش می‌خواستم!) به همین منوال، جلو اومدم. توی درس‌ها کم‌کاری کردم و شاید بخشی از این کم‌کاری، از روی عمد و خودخواسته بود. شاید حق خودم می‌دونستم که بعد از سیزده‌سال، یه مدت کوتاهی، جور دیگه‌ای و بر اساس دیگه‌ای کارها رو جلو ببرم. البته ضرر مختصری کردم، ولی فدای سرم :)) اینجا می‌خوام از کارهایی که کردم، بگم. کارهای نکرده رو نمی‌گم و گوشه‌ی یه کاغذ می‌نویسم تا در ادامه انجام بدم. پس اینجا، فقط از شده»ها می‌گم و سعی می‌کنم نشده»ها رو کمی بی‌خیال بشم. و یک مورد مهم، اینه که من واقعا گذر ایام رو نفهمیدم. درسته هیچ‌وقت تاریخ رو سرچ نکردم، ولی هیچ‌وقت هم تاریخ رو نفهمیدم! ۱۴اسفند با ۱۷فروردین، تفاوت چندانی نداشتن. این‌قدر سریع گذشت که من باورم نشده که این‌قدر به اردیبهشت نزدیک شدیم. چقدر برای هوای اردیبهشتی تهران، برنامه داشتم :| نمایشگاه کتاب :| هعی. قرار بود از نشده»ها نگم :))

A Beautiful Day in the Neighborhood 2019

توی این مدت، یه‌سری کار رو بهتر یاد گرفتم. تجربه‌ها و خاطراتم رو مرور کردم، زیرخاکی‌ها رو کشیدم بیرون و زنگارهاشو گرفتم، نقصان‌ها رو پیدا کردم و سعی کردم درستشون کنم. بیش‌تر خوندم و بیش‌تر نوشتم. و نوشتن تنها کاریه که هرچقدر یاد بگیری، هنوز می‌تونی یاد بگیری. من توی این تعطیلات سعی کردم بخونم و نوشتن یاد بگیرم. بعد از نوشتن، سعی کردم یه مدل واضح‌تری از فکر کردن رو پیدا کنم. یه جرقه‌هایی زده شد و یه پرده‌هایی از ابهام کنار رفت و تونستم چندبار، تفکر واضح‌تری رو تجربه کنم. ریشه‌یابی مشکلاتم، از زیرشاخه‌های همین یادگیری تفکر بود. من همیشه نگاهم به معماهای تصویری و جورکردنی، نگاه جذابی بوده و هربار که خواستم این توانایی رو هم انکار کنم، نشونه‌های واضحی اومدن و مانع شدن. اما همیشه پیدا کردن ریشه‌ها و پیشینه درونیات خودم، کار طاقت‌فرسایی بوده. توی این‌کار مجبور می‌شدم تمام خاطراتی که به عمد فراموش کرده بودم رو بخاطر بیارم. یه‌جورایی برم توی اون درهٔ تاریک خاطرات که توی انیمیشن Inside out بود، و یه عالمه گوی شگفت‌انگیز رو مرور کنم. (

اینجوری) اما نباید ترسید و جا زد! این‌کار، برخلاف ظاهر ترسناکش، اثرات خیلی خوبی داره و اگه کمی بیش‌تر تلاش بشه، مطمئنم که نتیجه بی‌نظیری می‌شه گرفت. از ریشه‌یابی که گذشتم، سعی کردم فیلم دیدن یاد بگیرم! من زیاد فیلم دیدن بلد نبودم. حالا چطوری یاد گرفتم؟ نمی‌دونم. بخاطر آشفتگیِ خودقرنطینگی، روش منظمی نداشتم. سعی کردم بیش‌تر فیلم ببینم و برای بعضی‌هاشون متن و بررسی هم بخونم. نشونه‌ها رو جدی‌تر بگیرم و همین‌جوری رد نشم. حواسم به لحن و کلمات باشه - که این خیلی به شنیدار زبانم کمک می‌کرد همزمان - و حتی حواسم به سازنده جمع‌تر بشه؛ چیزی که قبلا ذره‌ای بهش اهمیت نمی‌دادم. هنوز چیز زیادی یاد نگرفتم، اما وضعیت بهتری دارم. بعد از فیلم، اومدم سراغ درس‌ها. واقعا می‌خواستم بفهمم که چرا من الان یادم نمیاد بعضی چیزای ساده رو؟ روی حافظه‌ام کار کردم و نتیجه بسیار شیرین بود. مشکل این بود که به‌خاطر در دسترس بودن وسیله‌های زیاد، چه قلم و چه تبلت و نوت و امکان کپی‌کردن و ذخیره و یادداشت سریع و غیره، من مدت‌ها بود که چیزی رو به خاطر نمی‌سپردم و در مواقعی که مجبور بودم، نمی‌تونستم! چون تمرینی نداشتم و ذهن معمولاً در لحظه،  جواب جذابی نمی‌ده. - به جز یه استثنا! من هنوزم شماره تماس افرادی که برام خیلی مهم یا عزیز باشن رو با یه نگاه حفظ می‌شم :| - پیوستگی مهم بود و من نداشتم. سعی کردم اصولی‌تر درس بخونم که البته با وجود فشار هرروزه و کلاس هرروزه، کمی مختل می‌شه. یادگیری‌هام، تقریبا به همین‌جا ختم می‌شه. فقط یک تجربه جدید باقی می‌مونه. رقص! بیاید ازش رد بشیم :))


یکی از دفترچه‌هام رو گذاشتم برای کتاب‌هایی که می‌خونم و فیلم‌هایی که می‌بینم. اسم و نشون می‌نویسم و اگه یادداشتی به ذهنم بیاد، که اغلب نمیاد! می‌خوام از فیلم‌ها شروع کنم و اسم خوب‌هاش رو مرور. قطعا یک ایده پرتکرار، و شاید پرتکرارترین ایده برای گذروندن این حجم از زمان تلنبار شده، فیلم دیدن بود. منم سخت به این ایده چسبیدم :| چه کمیت رو ببینیم، و چه کیفیت، این مدت فیلم‌های مختلفی دیدم. و البته یک سریال. و یک فصل مستند.

A Beautiful Day in the Neighborhood 2019

از فیلم‌ها اگه شروع کنم، توی این تقریباً دوماه، بیست‌وشیش‌تا شدن. تعداد عجیبی هست برای من. چون علی‌رغم خوابگاهی بودن، عادت و اعتیاد چندانی هم به فیلم نداشتم. گنجوندن فیلم توی برنامه روزانه و هفتگی، یه مدتی زمان برد. به این شکل که تا اول فروردین، فقط ۵تا فیلم دیدم. دوتا از این ۵تا، برمی‌گرده به روز شروع خودقرنطینگی و روز آخر خوابگاه، یعنی همون چهارم اسفند. بامداد اون روز، همه - مثلا - خوابیده بودیم و من داشتم خبرها رو چک می‌کردم که خبر تعطیلی رو دیدم. خبر رو جار زدم که تعطیل شدیم. دوتا هم‌اتاقی بیدار شدن و یخورده توی تاریکی تاییدها و تکذیب‌ها رو برای هم خوندیم و خندیدیم و در نهایت هردوتاشون بلیت گرفتن و صبح زود رفتن؛ بدون اینکه هیچ وسیله‌ای رو جمع کنن! - می‌خوام بگم تصور تعطیلی خوابگاه و دانشگاه وجود نداشت هنوز -. صبح،  حال نسبتاً خوبی داشتم. فکر می‌کردم می‌تونم تمام مدت بمونم خوابگاه و به اصطلاح از این سکوت لذت ببرم. ظهر خبر تخلیه خوابگاه یکی از دانشگاه‌ها اومد. چهار بعدازظهر هم خبر تخلیه خوابگاه‌های شریف. انگار که پتک زده باشندم. :| خبر بد رو این‌قدر دیر و بد نمی‌دن که. من مشغول بودم و دوتا فیلم دیده بودم. شیش غروب، با چشم‌های خواب‌آلود خبر رو دیدم و رفتم سراغ نگهبان و شد آنچه شد. با حالی نزار، برگشتم. 

از قبل فروردین، فقط از Little Women 2019 اسم می‌برم که خوب بود. فروردین شد و بدون اینکه معلوم باشه، عید هم گذشت. تقریبا از دهم فروردین فیلم دیدنم منظم شده بود و تقریبا هر دو روز، یکی یا دوتا فیلم می‌دیدم. اینجا فقط چیزایی که بهتر بودن رو می‌نویسم.

The Invisible Guest 2016 یک معمایی تمیز و حساب شده‌ست. 

The Farewell 2019 یک فیلم چینی هست و بیش‌تر از چین، به تعریف دوگانه شرق-غرب و تمیز فرهنگ‌هاشون از هم، می‌پردازه و دیدنیه. 

Lost in Translation 2003 هم فیلم خوبی بود به‌نظرم. 

Gravity 2013 فیلم خوبیه و چهره‌ی واقعی‌تری از فضا و خارج از اتمسفر زمین می‌ده و برخلاف خیلی از فیلم‌های فضایی - می‌شه این کلمه رو ایهام گرفت! -، تصویرش از فضا و چیزی که بیرون این سیاه منتظرمونه، زیاد گل‌وبلبل نیست. حتی اینترستلار که چندبار سعی کرده بود واقعیتِ سختْ رو گوشزد کنه هم زیادی در آرامشْ تصویر می‌کرد اوضاع رو به‌نظرم! 

A Beautiful Day in the Neighborhood 2019 مثل اسمش، یک روز زیبا در محله»، آرامش‌بخش و آروم و زیبا جلو می‌ره و سعی می‌کنه شخصیت فردی به اسم Fred Rogers رو تصویر کنه و از اثر [ابراز] احساسات بگه - اگه درست فهمیده باشم:| -. 

Joker 2019

Joker 2019

و اما دو فیلم دیگه، که اسمشون بیش‌تر شنیده شد و بیش‌تر دیده شدن رو هم دیدم. Joker 2019 سعی می‌کرد اثر رفتار اجتماع و خشونت افراد رو به هم مرتبط کنه و از این طریق توجیهی بشه برای این خشونت و حتی بالاتر از این، لذت بردن از این خشونت. برای من ایده‌ش جذاب نبود و حتی به‌نظرم این سطح از استقبالی که از این ایده شد، چراغ خطره و امیدوارم که تولید جوکر» رو متوقف کنیم. Parasite 2019 هم که قبلا شنیده بودم درباره سرمایه‌داری و ایناست که خب، من بیش‌تر اختلاف طبقاتی دیدم توش. - حالا فرقشون چیه؟ نمی‌دونم دقیقا. فکر کنم فرق دارن :)) چون اینطور به نظرم می‌رسه که اختلاف طبقاتی تقریبا همیشه هست، حتی خارج از نظام سرمایه‌داری. -

پوستر فیلم رو بعد از دیدن فیلم فهمیدم و به‌نظرم خیلی خلاقیت خوبی بوده این طراحی. ولی خود فیلم، چندان ایده بزرگی نداشت. همون دعوای همیشگی پولدار و بی‌پول. توجیه ی و خشونت بی‌پول بخاطر موقعیتش و توجیه بزرگی - به معنی اندازه:| - و تشریفات پول‌دار بازم بخاطر موقعیتش. البته تعریف خوبی از یه بن‌بست واقعی بخاطر اختلاف طبقاتی می‌داد که قابل توجه بود برام.

Westworld

سریال چی دیدم؟ Westworld. اول‌بار، دوسال پیش، قسمت اولش رو دیده بودم و دوست نداشتم. چون خب، ایده‌ش با قسمت اول روشن نمی‌شه و یه‌خورده زمان می‌بره و اگه با قسمت اول بخواید قضاوت کنید، ترجیح می‌دید برید جاهای دیگه :| ولی اون‌طور که می‌گفتن که داستان دیر دستت میاد و اینا هم نبود. یعنی وماً ماجرای کل سه فصل نه. ولی داستان یه فصل رو می‌شه توی همون فصل به‌خوبی درک کرد و اونقدرام پیچیده نیست. البته خب، نولانه دیگه. -_- :)) پیشنهاد می‌دم در کل.

مستند چی؟ باید قبلش یه نکته‌ای رو بنویسم. من خیلی مستند ندیدم تا حالا. شاید و احتمالا چون آثار مستند، مثل آثار سینمایی، پربیننده و مشهور و دمِ دست نیست. نمی‌دونم شما هم این حس رو دارید یا نه. ولی برای من اینطوره. البته این می‌تونه نتیجه‌ی مستقیم نگشتن و سرچ‌نکردن درست‌وحسابی هم باشه. خلاصه، اسم یه مستندی رو دیدم توی وبلاگ‌ها و رفتم سراغش و چون زیرنویسش هم کنارش بود، دیگه واقعا بهم مزه داد دیدنش :دی هم اینکه نگاهش رو دوست داشتم و فقط از یه زاویه بسته ماجرا رو بررسی نمی‌کرد و خیلی سعی می‌کرد گسترده‌تر به موضوع نگاه کنه؛ در عین حال که زبان مستند، زبان عمومی و قابل‌فهمی هم هست. مطمئنم همه‌مون از مواجه با این حجم از گستردگی، پیچیدگی و نظم در بی‌نظمی، شگفت‌زده می‌شیم :) اسمش؟

One Strange Rock.

‌‌

و اما کتاب‌ها. کتاب‌های نازنین! این اواخر، تقریبا از بیستم فروردین فهمیدم که با کتاب‌ها بهتر ارتباط می‌گیرم و چون تمرکز بیش‌تری می‌خوان، بهترتر هم هستن. یخورده خیلی زیاد بهشون کم‌لطفی شد این مدت. از تعداد که بگذریم، چون زیاد کمیت توی کتاب واسم برجسته نیست - دقیقا نمی‌دونم چرا توی فیلم بود :)) -، کتاب‌های خوبی خوندم و از خوندنی‌هام، راضی‌تر بودم. 

Hugo 2011

خب من در دوران طفولیت از اون بچه‌هایی بودم که در عین حال که امکانش وجود داشت، به این شکل که کتابخونه دور نبود معمولا و قیمت کتاب‌ها، حداقل اون اوایل برامون خیلی عجیب نبود، اما همچنان بخاطر خیلی از دلایل فضایی، دور بودم از کتاب‌ها و همون یکی دوکتابی که داشتم رو در حد پارگی‌شون خوندم فقط. توی این چندوقت دوتا کتاب نوجوان و اینا - نوجوانِ خالی می‌گن؟ :دی - خوندم. بذارید قبلش اشاره کنم به یه کتاب نوجوان دیگه‌ای که تابستون۹۸ خوندم و نویسنده‌شون هم بلاگر هستن.

وریا، از

خانم زهرا محمدی. جلد خیلی قشنگی داره و متنش روون بود و داستان منسجمی داشت. درباره درگیری‌های یه دختر نوجوان با حجاب و مسائل پیرامون حجاب هست. شاید من دختر فرضی‌م رو با این شیوه و این مسیر و این کتاب به حجاب دعوت نکنم  اما خوندنش خالی از لطف نیست. خلاصه، حالا، در بحبوحه‌ی کرونا، به پیشنهاد

نورا و البته با زمینه‌سازی طاقچه‌ی عزیز - که درد و بلاش بخوره تو سر فیدیبو -، دوتا کتاب دیگه هم در این زمینه خوندم. روح عزیز» از مینو کریم‌زاده که حقیقتا از قلم ایشون لذت بردم و تونستم بعد از مدت‌ها، یه خیال‌پردازی نوستالژیک داشته باشم. هستی» از فرهاد حسن‌زاده رو هم خوندم و دوست داشتم. پایان‌بندیش بسیار خوب کار شده بود. 

ماهی سیاه کوچولو صمد بهرنگی، اولین کتابی بود که خوندم. داستان‌های تلخون» و اولدوز و کلاغ‌ها» رو هم خوندم و چقدر تلخون» رو دوست داشتم. 

پارسال، شرلی» شارلوت برونته رو شروع کردم و مقدار خوبیش رو خوندم و به طرز عجیبی، سی-چهل صفحه به پایان، ولش کرده بودم. با اینکه یک‌سال گذشته بود، اما همچنان خط و روند داستان یادم مونده بود. به‌نظرم این جزو مزایای یه داستان بلنده که تقریبا ثبت می‌شه و به این زودیا از خاطر نمی‌ره؛ حداقل فضاسازی‌هاش. تمومش کردم و خب -خطر اسپویل- نمی‌دونم چرا کارولین رو داد به رابرت :| حیف بود :دی

زندگی در پیش رو» رومن گاری رو با ترجمه لیلی گلستان خوندم. به‌نظرم روایت، با اینکه پیوسته هست، اما خیلی خوب جلو برده می‌شد. دوستش داشتم. تلخ بود و شاید در لحظه حال خوبی ازش نگیرید، اما قطعا با دیدن پایان‌بندیش تعریف جدیدی از مفهوم دوست داشتن» پیدا می‌کنید. - البته من نفهمیدم اسمشو بذارم دوست داشتن» یا وابستگی». الان هم مرددم. -

بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم» نادر ابراهیمی رو خوندم. مدت‌ها دوست داشتم بخونمش. ارتباط من با شهر، ارتباط مهمی بوده برام همیشه و جابه‌جایی‌هام بین سه شهر، می‌تونه توش مؤثر بوده باشه. پس این‌طور بود که با دیدن عنوان، خیلی دوست داشتم متن رو هم ببینم. خوندم. دوست داشتم.  اولین مواجهه من با قلم نادر ابراهیمی، برمی‌گرده به کتاب درسی! بعد، توی کتابخونه، کتاب کامل سه دیدار» رو دیدم و شروع کردم به خوندن. واقعا، و واقعا، فارغ از موضوعی که داشت، قلمش رو دوست داشتم و حس خیلی خیلی خوبی بهم می‌داد. در حدی که در هرلحظه دوست داشتم بخونمش. اما این‌بار، دچار این حجم از کشش نبودم و نمی‌دونم چرا. همون قلم بود و همون ترکیبات بدیع و همون توصیف‌های نزدیک و همون حرف‌های آروم و زیبا و گرم. دوستش داشتم. 

زن زیادی» جلال آل احمد رو بهمن‌ماه توی قطار مشهد شروع کردم. قلمش رو دوست داشتم و متن داستان‌ها برام روون بود و پیامی که می‌خواست رو می‌تونست برسونه. بقیه‌ش رو هم این روزا خوندم و باید بگم خوب بود. اولین‌بار، اسم این کتاب رو سال دهم، سر کلاس شنیدم. کنار ارزشیابی شتاب‌زده» و چندتا کتاب دیگه از جلال. هنوزم تأکید خاص دبیر روی این اسم‌ها، یادمه.  واقعا نمی‌دونم چرا این همه وقت، نخوندمشون. دسترسی داشتم بهشون توی کتابخونه. چی بود کنکور؟! نه این‌ها رو خوندم، نه آتش بدون دود رو، نه برادران کارامازوف رو و نه خیلی کتابای دیگه که هر روز از کنارشون رد می‌شدم و می‌رفتم تست کوفت می‌زدم :| 

یه سری کتاب هم دارم که مدت‌هاست روی دستم موندن و تمومشون نمی‌کنم :)) نمی‌دونم چرا. فیزیک و واقعیت» اینشتین رو هروقت می‌خوام شروع کنم، یه‌چی می‌شه که نمی‌شه. سرشت شر» رو دوبار تا ثلثش رفتم و دور شدم و برگشتم. سیری در نظریه پیچیدگی» رو هم دوست دارم جلو ببرم و نمی‌شه هربار.

A Beautiful Day in the Neighborhood 2019

A Beautiful Day in the Neighborhood 2019

سرتون رو، اگه تا اینجا خونده باشید، قطعا درد آوردم :)) بیاید تصور کنیم که ممکنه تا شهریور توی فضای دورکاری و دوربینی و دورشنوی و دورزیستی باقی بمونیم. پیشنهادهاتون برای زندگانی مفیدتر و بهتر، مطالعه منسجم‌تر، یادگیریِ مهارتِ کاربردی‌تر، و از همه مهم‌تر، تقویت هم‌زیستی‌های زیبامون رو با من و بقیه به اشتراک بذارید.


پونزده ژوئن که رسید، دلم خواست برای خودم

هدیه بخرم. به پاس اینکه یک‌سال زنده موندم و کاری نکردم. یک‌سال نفسم رفت هر روز صبح که آفتاب می‌زد، نفسم رفت هر بار که خبر جدیدی می‌شنیدم، نفسم رفت سر هر خیابون و کوچه آشنایی که می‌رسیدم، نفسم رفت ولی دم نزدم. ظاهراً خیلی با خودم بی‌رحمانه رفتار می‌کنم که نمی‌ذارم هیچ‌وقت و هیچ‌کس – به‌جز جاهایی که می‌نویسم، اونم محدود – چیزی ازم بفهمه و دریغ می‌کنم همه‌ی فرصت‌هایی که برای داشتن و داشته شدن دارم، ولی این بی‌رحمانگی فقط تا پشت در دلم باهامه. به دلم که می‌رسم می‌بینم خیلی بهش بدهکارم. دلم چیزی ازم بخواد، هر کاری می‌کنم که بهش برسونمش. بزرگ‌ترین خواسته‌اش ولی یک گوشه» است که هر کاری می‌کنم نمی‌دونم چجوری می‌تونم بهش برسم. خواسته‌های کوچیک‌ترش باز خوبن. طعم‌های جدید، خلوت‌های ساده، دور شدن‌های موقتی. بعضی وقت‌ها هم، وسایلی که فکر می‌کنه می‌تونه به خلوت و دوری‌ام کمک کنه. دلم کج نخواسته هیچوقت، حتی اگه بغل کردن ن. بوده باشه. برای همین بهش اعتماد دارم و بهش فرصت می‌دم؛ به‌خاطر همه‌ی فرصت‌هایی که ازش گرفتم. به‌خاطر همه‌ی بلاهایی که سرش آوردم. پونزده‌ژوئن‌نرسیده، به فکرش بودم. چیزی رو که دوسال پیش خواسته بود، بهترش رو و نه بهترینش رو، براش گرفتم که بدونه برام مهمه، به قدر توانایی‌ام. خسته شدم از بس هرجا بود و من نبودم. هرجا رفت و من نرفتم. از بس بهش گوش ندادم که قهر کرد و حالا این من»، اینقدر دل‌مُرده و بی‌روح دارم ادامه می‌دم. نمی‌دونم چجوری ولی باید برش گردونم پیش خودم. باید دوباره صداش رو بشنوم. تپش ذوق‌زده‌اش رو بشنوم. فقط این‌طوری خیالم راحت می‌شه. فقط این‌طوری می‌تونم صدم رو بذارم وسط و زندگی کنم. دلم برای دلم تنگ شده. دلم برای زندگیِ روشن تنگ شده. 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها